خاطرات هنرمندان | رضانور بختیار

وبسایت تندیس بنا دارد ازین پس در صفحاتی به خاطرات هنرمندان پیشکسوت ایرانی و ثبت تجربیات و آثار آن‌ها بپردازد. این رویکرد در جهت پر کردن خلاء ثبت مستندات تاریخ هنرهای تجسمی می باشد. اولین بخش این مجموعه را به خاطرات  «استاد رضانور بختیار»  هنرمند عکاس پیشکسوت اختصاص داده ایم.
استاد بختیار(متولد۱۳۲۰-اصفهان) که در خارج از ایران (انگلستان) در سال های دهه پتجاه به تحصیل عکاسی مشغول بوده، یکی از موثرترین عکاسان مستند نگار در حوزه خرده فرهنگ های ایرانی به خصوص در بوم خود، اصفهان می باشد. چه به لحاظ مستندات تصویری شهری و چه به لحاظ مردم شناسی و تاریخی او دارای آرشیوی غنی و آثاری ثبت شده به صورت کتاب و نمایشگاه است.

naghshe-jahan-rezanoor-bakhtiar

بخش اول: خاطرات اصفهان

متجاوز به هفتاد سال پیش در اصفهان به دنیا آمدم. از تمام کوچه ها و بازارها و بناهای آن خاطره دارم. وقتی با مادربزرگ برای زیارت اهل قبور به گورستان قدیمی شهر می رفتم به اتاق‌های مختلف سر می‌کشیدم و به سنگهای خوش تراش تکیه میر و خط میر که دور تا دور اتاق را گرفته بود خیره می‌شدم.

تصاویر بزرگان ایل بختیاری کار «استاد سمیرمی» به دیوارها آویخته بود و من ساعت‌ها به آنها چشم می‌دوختم. در کودکی وقتی با مادرم برای خرید به بازار می‌رفتیم نورهایی که از سقف بازار می‌تابید و حلقه های روشنی کف بازار می‌انداخت که بساط فروشندگان دوره گرد را روشن می‌کرد توجهم را به خود جلب می‌کرد، طوری که چند بار دنباله چادر مادر از دستم به درآمد و چادر خانم دیگری را گرفته و از ترس گم شدن در بازار شلوغ گریه می‌کردم.

وقتی به دبیرستان سعدی می‌رفتم که جنب عالی قاپو قرار داشت، از پنجره کلاس ما که در طبقه دوم بود ضلع جنوبی میدان نقش جهان پیدا بود. وقتی در کلاس سوم دبیرستان اولین دوربین را خریدم سعی کردم سردر مدرسه چهارباغ را عکاسی کنم و سال بعد با اولین اسلاید رنگی که به دستم آمد آن را دوباره تکرار کردم و ماه‌ها منتظر شدم تا اسلاید از بیروت به تهران و از تهران به اصفهان رسید.

zemestan-rezanoor-bakhtiar

شش سال تمام هر روز در میدان نقش جهان از اتوبوس خط دو پیاده شدم. میدان را دور زدم و از جلوی عالی قاپو گذشتم تا به مدرسه سعدی بروم . در فصل بهار عصرها پیاده به خیابان چهارباغ می رفتم تا از طریق کناره زاینده رود به خانه مان در پل شیری برسم.

یکی از بستگان به من دوربینی هدیه داد کار و زندگیم شده بود این دوربین. تمام پول توجیبی‌ام را صرف خرید فیلم و ابزار عکاسی می‌کردم. به حدی که از درس و مشق غافل شده بودم . روزهای برفی با احمد  بیرون می زدیم و سعی می کردم با فیلمهای سیاه و سپیدی که لئون عکاس ظاهر می کرد از سوژه های جالب عکس بگیرم. شبهای مهتابی کنار زاینده رود راه می‌رفتیم، نور ماه و عکس درختان کبوده در آب افتاده بود. بیشه های انبوه کنار زاینده رود وهم انگیز می‌نمود.

در فصل بهار رود طغیان می‌کرد و امواج سرخ و خروشان آن این بیشه ها را در خود غرق می‌کرد.

تابستان‌ها بستر رود نیمه خشک بود و می‌شد بر آن خرده ریزهای به جا مانده از سیلابهای بهاری را دید. شبهای تابستان گاهی ما را به سینماهای تابستانی می بردند که باغچه ای بود با پرده سفید گچی و تعدادی صندلی چوبی. صدای موتور برق سینما از صدای فیلم بلندتر بود.

غروب‌های پاییز نور از پنجره کوچک غربی دالان خانه به دیوار روبه رو می تابید و سایه درختی خشک را بر آن می انداخت و من ساعت ها به تماشای این نمایش تکراری می نشستم.

شبهای سرد زمستان که باد زوزه می کشید و سرما از منافذ در و پنجره ها به درون نفوذ می‌کرد، کنار منقل مشهدی محمد باغبان پیر، می‌نشستیم و او در حالی که به چپق گلی اش پک می زد داستان دالانی زیرزمینی را برایم تعریف می‌کرد که از ده او «آدریان» تا زیر کوه آتشگاه کشیده شده بود و او یک روز که مشغول تعمیر قنات ده بوده آن را کشف کرده بود اما دیگر نتوانسته بود آن را بیابد.zaiandeh-rood-bakhtiar

در آن روزها همه مشاهدات خود را از طبیعت و راههایی که برای ثبت این مشاهدات به صورت عکس اندیشیده بودم و تجربه هایی که می خواستم بکنم را با احمد در میان می‌گذاشتم. برخی از این اندیشه ها ساده و عملی بود مثل عکس گرفتن از شاخه بادامی زیر برف و همان شاخه زیر شکوفه و سپس زیر برگ. از محصول نهایی نسخه ای هم به احمد می‌دادم. گاهی او مدل عکاسی من می‌شد …

کم کم سالهای دبیرستان به پایان می رفت و برنامه ریزی برای آینده آزارمان میداد. رشته طبیعی بودیم هر دو قرار بود طبیب بشویم. اما می دانستم که سوداها نیرومندند. خانواده من زودتر دست به کار شدند و مقدمات رفتنم به انگلستان را فراهم کردند. سرانجام احمد هم به خلاف میل خانواده اش به دانشکده ادبیات و به فرنگ رفت.

 

در آن زمان می خواستم همه این تصاویر را با دوربینی جعبه ای که بعدها به دوربین بهتری تبدیل شد ثبت کنم اما خیلی زود دریافتم که آنچه را می بینم دوربین به گونه ای دیگر ثبت می‌کند و برای در اختیار گرفتن امکانات دوربین به اطلاعات فنی بیشتر و وسایل کاملتری نیاز هست. وقتی برای ادامه تحصیل به کشور انگلستان رفتم و به رغم میل والدینم که می خواستند پزشک شوم عکاسی را انتخاب کردم همواره به یاد اصفهان و بناهای زیبایش بودم و عجیب آنکه وقتی به زادگاهم برگشتم دیدم برخلاف معمول که تصاویر کودکی در بزرگسالی کوچکتر و حقیرتر می شوند، بناهای این شهر هر روز در نظرم عظیم تر و باشکوه تر از روز پیش شدند. کلیسای معروف کانتربوری یا کلیسای سن پل اثر سرکریستفررن، معمار انگلیسی، در برابر عظمت و زیبایی هر کدام از مساجد اصفهان سر تعظیم فرود می آورند…

 رضانور بختیار

esfahan-bakhtiar

 

نویسنده