احمد مرشدلو ، نقاشی که برای مردم قلم میزند
به بهانهی نمایشگاه «بینام» در گالری طراحان آزاد
آوام مگ: یادداشتی به قلم احمد مرشدلو
احمد مرشدلو متولد ٢٠ شهريور ١٣٥٢ درمشهد نقاش و طراح واقعگرای ایرانی است. نخستین نمایش انفرادی وی در سال ۱۳۸۰ در گالری طراحان آزاد برگزار شد. او از نخستين نقاشانى است كه دغدغههاى اجتماعى خويش را تجسمى كرده. تعدادی از آثار مرشدلو در برخی از گالریها و حراجیهای بینالمللی عرضه شدهاند. آثار وی در مجموعههايی همچون موزه متروپوليتن نيويورك، گالری ساعتچی لندن و گالری ايام دبی قرار دارند.
اخیراً در تاریخ هفتم دیماه 97، شاهد نمایشگاه انفرادی این هنرمند در گالری طراحان آزاد بودیم. یادداشت زیر به قلم خودِ هنرمند، به بهانهی نمایش آثارش در این گالری میباشد:
١. مخاطب عزيز،
سالهاست كه چهرهنگاري از دغدغههاي بزرگ من بوده است. من اكثر پرترههايم را با خودكار سياه نقاشي كردم. وسيلهاي به غايت غير حرفهاي و در دسترس. من در اين سالها سعي كردهام به عنوان يك نقاش، خود و آثارم را تافتهي جدا بافته نپندارم. و راوي مخاطباني باشم كه اصطلاحاً در فضاي تجسمي “مخاطب عام” تلقي ميشوند.
انسان در آثار من أقليت نيست، بلكه تكهاي از اكثريت مردم ايران است كه عموماً جز در آثار نقاشان اجتماعي تصوير نميشود.
٢. مخاطب عزيز، خريدار محترم
نقاشي اجتماعي مكتب نيست و نقاشان اجتماعي زير مجموعهي هيچ قانوني نيستند.
نقاشي اجتماعي يك تفكر است كه آموختني نيست. دغدغهايست كه در فراز و نشيب زندگيهاي معموليمان پيدا ميكنيم و ميبينيم. نقاشي خرق عادت و معجزه نيست و نقاشان پيامبران فُرم و مفهوم نيستند و هنر أساساً وحي شدني نيست.
نقاشان اجتماعي راوي آنچه هستند كه ميبينند؛ و به گمانم در انتظار فروش آثاري نيستند كه تكهاي از پوست شهريست كه در آن زندگي ميكنند و ميميرند. تكهاي از دنياي من، تكهاي از دنياي شماست، انساني كه هر روز بيتفاوت از كنارش ميگذريد.
هر كجا كه حقي پايمال شود ارزش انساني به زير پا نهاده شده. تفاوتي نميكند اين اجحاف در حق زن يا مرد باشد. با اين حال زنان نبض اجتماع مناند كه همواره در مسيرهاي پُر مانع دويدهاند. زن در آثار من كالا نيست و جنسيتش ابزاري براي ايجاد زيباييهاي بصري در كادرهاي من نبوده و نخواهد بود.
زن و مرد هر دو انسانند و در آرزوي روزي به سر مي برم كه قبل از جنسيت، انسانيت اين مهمترين اصل رويت شود.
در مجموعهي حاضر سعي بر اين داشتم تا پُلي ميان آثار پيشين و ذهنيتهاي جديدم بر قرار كنم، تا مخاطب به يكباره در فضا و ارائه ي جديد احساس غريبگي و ناآشنايي نكند. با اين وجود به نظر خودم آثار از مجموعههاي پيشين متمايز بود و اين امر هم جنبهي فرمي را شامل ميشد و هم جنبهي مفهمومي را.
پرترهها در فضاهايي خاكستري ارائه شده بودند و قيد هميشگيام را كه نگاه سنگينشان است به مخاطب، از گردنشان گشوده بودم. كماكان موضوع و مفهوم آثارم چيزي به جز دغدغه هاي اجتماعي نيست با اين وجود اين بار در صراحت كلامم اندكي نرمش و بردباري به چشم ميخورَد. شايد در اجتماع امروز ايران ديگر خبري از صحبتهاي پوستكنده نيست و مخاطب امروز اندكي نرمش و انعطاف را از هنرمند طلب ميكند،گرچه در آثار من به ندرت از شعار و كليشهسازي اثري هست با اينحال ممكن است مخاطب از صراحت گفتارم چنين امري را برداشت كند.
با اينحال نمايش حاضر از نظر فرمي، طبيعت بيجان و پرتره را شامل ميشود و از نظر مفهمومي صرفاً طبيعت بيجان است.
طبيعت بيجانهايي كه در زواياي مختلف پيش چشمان مخاطب قرار ميگيرد.
فصل اول اين مجموعه سوگواري بود و نامش ١٦ ام آذر. طبيعت بيجان اين اثر گُلي خشكيدهست كه در يكي از قطعات اين اثر دولَت جاي گرفته و در قطعهي ديگر نسلي منفعل و عزادار كه طبيعتي بيجان و سياهند بر دوش فضاي خالي قطعهي ديگر (گل خشكيده) است.
اثر ديگر شامل ماهيان بيجاني ست كه كنار هم قرار گرفتهاند و جمعيتي را بهوجود آوردهاند كه به گمان خودم يادآور جمعيتهاييست كه تا به امروز خلق كردهام. منفعل، در هم تنيده با عنواني جديد كه ارتزاق را هم به كلام پيشينم اضافه مي كند. و تك ماهي ديگر، و طبيعت بيجان ديگر و غذايي ديگر، همانند كله گوسفندهاي قرباني و يا مرغ هاي عريان.
در اثر ديگرم عروسكيست كه در دستان ترسان بالغ دختري مورد بيمهري قرار ميگيرد و هر دو را به طبيعت بيجاني بدل كردهاست كه در بافت خاكستري اين فضا ميپوسند.
اثري سه قطعهاي نيز در اين مجموعه جا دارد كه شامل سه پرتره است.كه هركدام در وضعيت خاصي بيحركت ماندهاند.
پرترهي وسط با گلي در دست و خيره و دو پرترهي طرفين سنگين و مجسمهوار انتظار ميكشند، يكي با چشماني دوخته شده بر مخاطب و ديگري (نيم رخ) با چشماني به زير افكنده.
انتظار روح را ميكُشد. انتظار تنِ بيجان است. من مفهموم انتظار را با رگ و پيام چشيدهام، انتظار ميخشكاند، فسيل ميكند. طبيعت بيجان ميكند…
از مخاطب عزيزم ميخواهم كه كماكان آثارم را دنبال كند، من هر لحظه به صدايي نو ميانديشم و جهاني نو كه عرضه كردنش به مخاطب را وظيفهي خود ميدانم. من صداي طبقهي خاموشي هستم كه از آن ميآيم. مردُم من پشت درهاي موزه نميايستند، در راهروهاي گالريها نميچرخند، چشم نميسايند تا دستي از پشت پنجرهاي برايشان تكان بخورد. مخاطب من شغلي سخت دارد و دنبال نانش ميدود. ايكاش گالري عرصهاي مردميتر بود و ايكاش رسانهها صداي ما را از دهليز و قبرستان اثرهاي هنري بيمخاطب به خيابانها ميبردند.
کولهای بزرگ به دستانش دارد که خطوط منحنی شانه هایش را به سمت زمین میکشد، فقط دوربین یا لپتاپ میتواند اینقدر کیفی را سنگین کند، حواسم از کولهی سنگین و دختر رنگین به نقوش گل کاشیها پرواز میکند، در میان تمامیت این نقوش حصار چشمان آدمی فاصله میاندازد و تاریخبازی میکند.
دیگر جدید و قدیمی در بین نیست، هر قطعه از این کاشیها حضور خوشطعم زمان«حال» است که از دریچه نگاه مخاطب به درونش میسُرد…
– ببخشید؟
آقا با شمام، ببخشید میشه با این گوشی از من عکس بگیرید؟
به خودم میآیم تا ارتباط بین دخترک، کوله ای که اکنون دیگر محتویاتش هویداست، لباسهای تعویضشده و لباسهایی که در انتظار نوبت عکاسی از دهان باز و بزرگ کوله بیرون زدهاند را کشف کنم.
به عنوان یک نقاش اجتماعی، بین ذهنیات، مدلها و مخاطبان فاصله انداختن را مجاز نمیدانم.
نگاه یک نقاش تحت هیچ عنوانی نمیتواند از بالا به پایین یا خودبزرگبین باشد، تمام آنچه که سالهایسال از آن رنجیدم و همزمان حذر کردم.
اما این بار نتوانستم از ورای منیتِ غرق در شعفم از دیدار چندین و چند بارهی «کاخ گلستان» به موضوع عکاسیها و سلفیگیرها در موزه نگاه کنم. سری که به اطراف چرخاندم خود را احاطه یافتم، در خیل مردمی که تاریخ برایشان دیوار نگارهای بود به ارزش پسزمینهای رنگی در عکس. بافتی موهوم که تنها به وظیفهی زینتیاش عمل میکند . از مردمم رنجیدم، چه دختر کولهی لباس به دست، و چه سخنرانی متجدد در خانه هنرمندان، که شاخصترین وجه هنر ایران را تزئیناتش میدانست…
در آخرین اثر من از مجموعهی کاخ گلستان، اسبی لاغر در فضای لُخت از علف مشغول چراست و گلهای رقصان بر کاشیها «قدیمی اند»، «تزئیناتاند» که نه دردی از گرسنگی دوا میکنند و نه پلی بر شکاف هنر و تاریخ ایران و فضای حاکمِ امروز میشوند.
آن لحظه كه فرا رسد، ديگر فرقي نميكند چه بگويند؛ به هلاكت رسيد يا جان به جان آفرين تسليم كرد و يا دعوت حق را لبيك گفت.
مرگ، مرگ است؛ به تعداد هر جاني، كلاميست و حتي يك كلام از آن بر ما هويدا نيست.
مرگ سواليست بيپاسخ، خرمنيست كه با نبوغ هيچ جانداري شعلهور نشده است.
خيام نيشابوري جدال سركشانهاي با اين حقيقت تلخ دارد و هر آفريدهاي را صدها بار بر زمين ميكوبد تا مگر آفريدگار پاسخي درخور، نازل كند و اين تاريكي مطلق را فقط براي لحظهاي منور گرداند.
از كجا دريابيم در قرن پنجم هجري چه بر انسان ميگذشت، از كجا بدانيم كه آيا هر روز با مرگ شروع و با مرگ تمام ميشده است… از كجا بفهميم كه در زمان او هم پرنده مُردني بود و پرواز جاويدان!
ما نميدانيم.
نميدانيم در پشتبامهايشان صداي رگبارِ گلوله قلبهاي بيگناه را از تپيدن ميانداخت و يا اجسادشان قطعهقطعه به آغوش مادرانشان بازميگشت.
فقط ميدانيم كه زن هميشه دريچهي ورود انسان بوده است در اين عالم خاكي. هميشه عزادار و داغدار، كفن به دستِ مشكيپوشي كه تازيانههاي مرگ يكبهيك بر اندامش نشسته است: تيرباران، جنگ، شهيد، اعدام، محارب، مفسد فيالارض.
ميدانيم كه فرصت حيات كوتاه است و با اين حال هرروز از زندگي ميميريم.
كالبدي به سبكي پيراهن از قبرستان متروك آويزان است. در سرزميني كه مُردگانش روی دست زنده ها ميمانند،
در سرزميني كه قبرستان هم از مرگ گريزي ندارد و مدفن مردمش تا ابد قتلگاه است.
گر آمدنم به خود بُدي نامَدَمي
ور نيز شدن به من بُدي كي شدمي؟
به زان نبود كه اندر اين دير خراب
نه آمدمي، نه شدمي، نه بُدمي؟
از دامنش ميرويد، هرآنچه بر زمين ميكارد.
او سكوت ميكند و زار ميزند.
او ميخندد و نويد ميدهد. او نويد آرامش است، بر خاكي كه هر لايهاش انباشته است از فرزندانش.
ما از كنار قبرها ميگذريم و همزمان جزئي از گذاريم.
او اما ثابت، نسلبهنسل رفتن را نظارهگر است.
او مرگ قبرستان را ميبيند،
او مرگِ مرگ را ميفهمد و جز عزاداراي و تسليم هيچ نميداند.
دوست ندارم انگشت بر قبر بكوبم و مرده ها را بيدار كنم،
دل را نميتوانم كه به فاتحهاي خشنود كنم و خونسرد، مرگ را حق بدانم.
من حق را در ذرهذرهي اين خاك، ناحق ديدهام.
چه در چادر سياه مادرم، چه بر گلبرگهاي گلايل قبر برادرم.
ما از مرگ نميترسيم، از بس كه انتظارش را كشيدهايم.
زنده بودنمان را با تعجب نظارهگريم و گمان ميكنيم كه هر لحظه از حياتمان عمر دوباره ايست كه خداوند عطا نموده؛ عمر دوباره، تلخي مضاعف…
با اين اوصاف تفسير خيام، عملي دشوار مينمايد. پرسشها و عاشقانههايش با پروردگار از روزگاري ميآيد كه اجساد غمآلود، مثله شده به خانههاشان باز نميگشتند و هر روز قير مذاب خوشترين عطر اين كوچههاي تلخ نبود.
در بين ديوان اشعارش اما نظرم بر بيتي جلب شد كه عرفانش در سوگ بود و حسرتش همان بود كه هر روز با طلوع آفتاب بر ذهنم جان ميگرفت:
گر آمدنم به خود بُدي نامدمی
ور نيز شدن به من بُدی كي شدمی
به زان نبود كه اندر اين دير خراب
نه آمدمی نه شدمي نه بدمی؟
نميشود بر خيابانهاي اين شهر گذر كرد و ناملايمتيها را نديد. بديهيترين حقوق شهروندي نه، حتي انساني هم دست نيافتني شده، از اخلاقهاي ناپسند اجتماعي تا خيال نا آرام شكمهاي گرسنه.
دغدغهي نان، دغدغهی تلخی است و غمش دست و پايمان را ميبندد.
گاه گمان ميكنم كه دغدغههای فرهنگی با وضعيت نابسامان اين روزگار گناه است.حقيقتاً جاي هنر در اين هياهو كجاست؟ در اين ملغمه نقش هنرمند چيست؟
ميراث تاريخي شمارهي چندم از درگيريهاي جامعهمان را به خود اختصاص دادند؟! به گمان من كه هيچ. اگر غم نان بگذارد شايد به شنيدن موسيقي سادهاي دلخوش كنيم اما حتي نامي از ميراث باستانيمان نشنيديم و حق داريم. اگر آب به پاي ساختمانهاي ارزشمندمان ببندند و تكهتكه اش را غارت كنند حق دارند.
براي ملت گرسنه چه فرقي ميكند سيمان سرد با نقش و نگار رويايي كاشيهاي قاجار.
اين افول فقط زيباييشناسانه نيست و ما اين سير قهقرايي را از ديرباز شاهديم. هر روز دريغ از ديروز.
به تهران فلكزده فكر ميكنم و بافت متلاشياش را نظارهگرم. بند بند وجودم با چنارهايش قطع ميشود و دلم لحظه به لحظه با گنجشكانش ميميرد.
غُر زدن را دوست ندارم بيشتر ترجيح ميدهم در فضاي پوياي راهحل باشم تا يخ بستگی انتقاد. با اين حال نگاهم به اين دورهی تاريخي ايران منفیتر از آن است كه بتوانم به راهكاري بينديشم و در ضمن چاره جستن در تخصص و حيطهي فعاليت من نيست.
من ميتوانم راوي اين هبوط باشم و لاغير. همانگونه كه سالها بودهام. ميتوانم به طيف مخاطبانم تن بيمار وطنم را نشان دهم كه شايد بدن نيمه جانش قلب عده اي را به درد آورد و ذهن عده اي را به كار بيندازد…
من سالهاست كه روايت ميكنم، اما حتي آثارم مانند ميراث كهن به درد موزه ها ميخورد، من و أمثال من به درد موزههاي مُرده ميخوريم، هنر ساليان درازي ست كه از زندگي مردم من رخت بربسته و من با اين نيمچه زبان توصيفگَرَم، در بين مردمانم الكن و ابترم. من يك نقاشم.
تخريب چند ساليست كه از أركان زندگي شهری به حساب ميآيد. خيابانی را ديگر نميشود بدون داربست و خانهی نيمريخته تجسم كرد. حساسيتهای بصری ما به مرور از بين رفتهاند و ديدن خرابيها، ذهنمان را بهم نميريزد. با اين وجود ديدن فضاهايی كه با شناخت بصری و ايدهآلهای ذهنيمان هم راستاست، هميشه خوشايند و دلچسب است.كارگاه من نيز از اين قاعده مستثني نيست. جايي براي تفكر، آرامش و خيل نجات يافتگانيست كه مغروق اقيانوس هوس بودهاند و هم اينك درگوشه و كنار فضای من آرميدهاند. از سكههای قديمي تا لعابهای صفوی.
اشيا نگرشهايي تجسمياند؛ حاوي تفكرات زمانهاي مختلف. و آنچه كه مسلم است زيبايي همچون خون در رگهاي جوامع ديگر نيز مي دويده است.
كارگاه براي من فضاييست آكنده از آنچه كه دوست ميدارم و خلوتي ست پُر هياهو، مملو از سطرهايي كه از داستانهاي ديگر به داستان من سفر كردهاند. نقاشي از نقاشان بسيار جوان و يا تك پرترهاي اثر علياكبر ياسمي؛ هريك، تكروايتيست از آنچه كه من داستان ميدانم و ديگران زندگي.
اثر در خلال اين سخنها شكل ميگيرد، مرز بين بودن و شدن. از هيچ به تصوير رسيدن و از تصوير به فكر پرواز كردن. هر كلمه از اثر با داستانهاي منتخب شهر كوچك من در هم ميآميزد و هبوط و عروج را در قصهاي تازه به دام مياندازد. اين تلاش نهايت دلهره و هيجان است، آنجا كه تمام نامها يكيست و تمام روايتها زندگي من است. هر لحظه از جهان به شكلي تصوير ميشود.
سرد و صامت، جوشان و خروشان همه از ديوارهاي فضاي من ميچكد و قطره قطره بر بستري سفيد ميآرامد.
كارگاه يك آرزوست كه در دل ناكاميهاي معاصر برآورده شده و حقيقيست. همان چراغ جادو كه خواهشها را اجابت ميكند.كارگاه در و ديوار و سقف نيست. انتخاب و حضور در اكنون است، همانند خلق اثر.