گفتگو با هنرمند نقاش ابراهیم اکبری گرَز
مجله هنرهای تجسمی آوام: مرضیه حیدرپور
ابراهیم اکبری گرَز متولد سال ۱۳۵۲، کارشناس ارشد نقاشی از دانشکدۀ هنر و معماری و عضو انجمن هنرمندان نقاش ایران است. او در نمایشگاههای گروهی و انفرادی متعددی شرکت کرده است. بر آن شدیم تا با ابراهیم اکبری گرَز، هنرمند موفق و پرتلاش کشورمان گفتوگویی داشته باشیم.
چطور شد که به هنر روی آوردید؟
اولینبار، کلاس اول ابتدایی، با دیدن مداد رنگیهای همکلاسیام جذب رنگ شدم، مداد رنگیهای بسیار زیبایی داشت. آنقدر شیفتهاش شدم که یکی از آن مدادها را امانت گرفتم و مدام نگاهش میکردم و لذت میبردم. از اوان کودکی بسیار افسرده بودم و محصور در جهان سیاهی، احساس تنهایی و غم شدید آزارم میداد. خوب یادم هست بههیچعنوان نقاشی نمیکشیدم، یا بهتر بگویم، شهامت نقاشی کردن نداشتم.
سال اول راهنمایی، متوجه فعالیتی بین نوجوانان شدم. برخی کودکان خوشذوق دفتری داشتند به اسم «دفتر خاطرات»؛ با خودکار سیاه در آن تصاویر رمانتیکی از نخل، دریا و برخی کلمات عاطفی چون مادر، عشق و… میکشیدند که بسیار کلیشهای و تکراری و در آن زمان خیلی رایج بود. من هم شروع به تقلید و کپی کردم تا اینکه آنقدر تبحر یافتم که دیگران هم دفترهای خود را به من میدادند برایشان تصویر کنم و کمکم کپی را کنار گذاشتم و تصاویر ابداعی خودم را اجرا میکردم. معلم هنرمان متوجه استعداد من شد، چیزی روی تخته میکشیدم، یا مینوشتم و دیگران تقلید میکردند. در کنارش، به داستاننویسی هم علاقهمند شده بودم و دریافت جایزۀ نوبل ادبیات مهمترین خیالپردازی کودکی من بود. مدام مشغول نقاشی و نوشتن بودم، یا اگر کتاب داستانی به دستم میرسید، غرق در خواندنش میشدم.
پرکار و جدیتر شده بودم. آن سال، آنقدر غرق این فضای لذتبخش خودم شدم که نتیجهای جز رفوزه شدن با هفت تجدید نداشت؛ اما رابطۀ خوبی بین من و معلمهای هنر و فارسیام ایجادشده بود و مشوقم بودند. سال سوم، در کلاسهای طراحی کانون پرورش فکری ثبتنام کردم. البته آن کلاس چند ماه بیشتر طول نکشید و بهدلیل اقتصادی نتوانستم در کلاسهای نقاشی جدیتری شرکت کنم. در اولین جلسۀ آن کلاس، یک آسیاب چوبی طراحی کردم که خیلی خوب شد و تشویق شدم؛ معلم نقاشی من خوشنویس بود و تفننی طراحی و نقاشی هم میکرد و درواقع خودآموخته بود. خوشبختانه، سالها بعد در دانشگاه هنر، همدوره شدیم. دیگر استارت من خورده بود و کار منجی من شده بود. تا زمانی که کار میکردم، آرام بودم و مدام مشغول. هنر شد درمان و پناهگاه من. تا پولی به دستم میرسید، یا وسایل طراحی میخریدم، یا کتاب داستان. تمام زندگی من شد کار و کار. اولین داستان جدی و بلند خود را سال سوم راهنمایی نوشتم. آن را تصویرسازی و صحافی کردم و به معلم فارسی سپردم برای مسابقاتی که هیچوقت از سرنوشتش باخبر نشدم. در همین زمان بود که قرار شد آموزش رشتۀ هنر در شهر ما هم برگزار شود. چون فقط یک کلاس با ظرفیت محدود تشکیل میشد، پذیرش از طریق آزمون ورودی بود. خوشبختانه، با کسب رتبۀ اول، به اولین موفقیت بزرگ خود دستیافتم.
در کلاسهای هنرستان، به مبانی هر دو رشتۀ معماری و گرافیک پرداخته میشد؛ هم دروس معماری داشتیم، هم طراحی و خوشنویسی. سال دوم با رنگشناسی علمی و بهخصوص باهاوس، آشنا شدم و همچنین ساخت رنگ گواش توسط جناب دارا افشار، معلم دلسوزمان. تمام دروس تخصصی را با عشق و علاقۀ وافری دنبال میکردم. هرسال، در مسابقات نقاشی و داستاننویسی، رتبههای سوم تا اول را در شهرستان و استان بهدست میآوردم. تا جایی که سال آخر، در رشتۀ رنگروغن بهعنوان منتخب استان خراسان به مسابقات کشوری اعزام شدم. معمولاً تمام رنگها و وسایلم خودساخته بود و کمتر پیش میآمد رنگی آماده بخرم. حتی اوایل هنرستان که نقاشی با پاستل گچی میکشیدم، گچهای من همان گچ تخته بود و کاغذهایم پِرتیها و لفاف دفترسازی. بعدها هم رنگ روغن را اغلب با پودر و دوده و روغن بزرک میساختم. اولین بار که میل وافر به تجربۀ رنگ روغن داشتم، دوچرخهام را یواشکی فروختم و یک جعبهرنگ چینی خریدم؛ آن شب تا صبح، با لذت تمام رنگها را مصرف کردم، البته درنهایت ناشیگری. اولین تابلو رنگ روغن خود را نیز در سال ۱۳۶۸ فروختم و کمکم توان خرید وسایل بیشتر شد.
سال آخر دبیرستان، نامهای به دستم رسید که بهعنوان استعداد درخشان کشور شناخته شدهام و مدام منتظر بودم که بورس تحصیلی دانشگاه بگیرم، ولی خبری نشد. سربازی را نیز با تجدید، به تأخیر انداختم و در این فرصت رمان صدصفحهای خودم را نوشتم که شاید رنجنامۀ من بود. رفتم سربازی و آن رُمان هم هیچوقت چاپ نشد. البته، یکی از پروژههای آیندهام، بازنویسی آن رمان است.
چطور شد که به انتزاع روی آوردید؟
سال ۱۳۷۵ وارد دانشگاه هنر شدم که مصادف بود با اواخر اوج مدرنیسم در نقاشی ایران و من بیگانه با این نوع از نقاشی. ازآنجاییکه زمینۀ فعالیت من کلاسیک بود و از همین طریق هم امرارمعاش میکردم، چالش سختی پیش رویم بود و چارهای جز درک این زبان نداشتم. از طرفی، شیوۀ من را در دانشگاه مسخره میکردند و برچسب نقاش بازاری به من خورده بود. مجبور بودم همزمان به هر دو زبان بپردازم که خیلی سخت بود، ولی قرار نبود کم بیاورم. سالها در انتزاع دستوپا میزدم و فقط تقلید بود و فن. ترکیببندی خوب بود، ولی کارها درونی نبود. بسیار جدی به جستوجوی فضای مدرن پرداختم. سرانجام، پس از دهپانزده سال، به درک و فهم زبان مدرن رسیدم. انتزاع در من نشست و جذب شد و از طرف دیگر، تجربیات کلاسیک در من حضور پررنگ داشت. پس از سالها سرگردانی و آزار، به ساحل قرار رسیدم. کلاسیک و انتزاع باهم تلفیق شدند و هردو درونی و همسو. به همین خاطر، انتزاعِ من رنگوبوی کلاسیک دارد و شاید کلاسیک من در قالب انتزاع آرام گرفت و جفت شد.
ناگفته نماند مطالعۀ خود و سیروسلوک درونی هم خیلی به من کمک کرد تضاد درونی خود را بکاهم؛ و این بر نقاشیام تأثیر مستقیم داشت. متقابلاً، انعکاس نقاشی، چون آینه بر درون، روند خوب و موفقی را رقم زد.
سال ۱۳۹۱، در کارشناسی ارشد نقاشی ادامۀ تحصیل دادم و با رتبۀ اول، فارغالتحصیل شدم.
دربارۀ مجموعههایی که تابهحال کار کردهاید هم توضیحی بدهید؟
مجموعههای بسیاری کار کردهام که در مسیر مطالعه حذف شدهاند و جایی ارائه ندادهام؛ اما «طبیعت پنهان»، نام پایاننامۀ کارشناسیام، به راهنمایی استادم دکتر همایون سلیمی، اولین مجموعۀ جدی من بود که در سال ۱۳۸۴، در گالری شفق، بهصورت انفرادی بهنمایش درآمد. پسازآن، مدتها کار نکردم تا اینکه مجموعۀ «به صحرا شدم» را در گالری شیلا نمایش دادم.
با تماشای شبکۀ نشنال جئوگرافی، نگاه عاشقانۀ من به حیوانات جلب شد. حدود دو سال، روی آن متمرکز شدم و مجموعۀ حیوانات را کار کردم که بسیار دوستشان دارم.
پایاننامۀ ارشدم «بررسی مبانی نقش بر آرای سهروردی» با دکتر حبیبالله صادقی بود که باعث شد ذهن من درگیر «وحدت شهودی» شود؛ و درنهایت، مجموعۀ «اختلال در واقعیت» شکل گرفت و در خانۀ هنرمندان به نمایش درآمد.
پسازاین مجموعه، به سمت منظره کشیده شدم که بهنوعی ادامۀ هر دو مجموعۀ قبل بود. منظورم هم نگاه انتزاعی، از دید ظاهر و فرم نزدیک به حیوانات بود و هم ازنظر بنمایۀ عشق به جهان هستی. نام این مجموعه «ذات طبیعت» است، بازگوی ترسی درونی از ماهیت طبیعت؛ احساس ترسی که از ذات طبیعت دریافت میکردم و حضور اضطراب در این کارها عیان است. اولین مجموعۀ این مناظر انتزاعی، بانام «درخت دیوانه»، در گالری ایده نمایش داده شد؛ و این احساس من دروغ نمیگفت؛ یک ماه پس از نمایشگاه، مطلع شدیم کرونا جهان را تسخیر کردهاست. طبیعتی که درواقع دیوانه شده.
پس در دوران کرونا، فعالیتهای هنری هم داشتهاید؟ کمی بیشتر راجع به این دوره بگویید.
تمام کارها و قرارها تعطیل شد. فاجعۀ قرنطینه و اخبار مرگ بر سرمان آوار شد و من لبریز از احساسهای غیرکلامی و انتزاعی. این خلوتِ ترسناک زمینۀ کار روی مجموعۀ «جهان انتزاعی» را رقم زد. صد و ده کار کوچک در قطع کارتپستال که این مجموعه در گالری سایه به نمایش درآمد. مجموعۀ بزرگتر این مناظر، با همان نام «ذات طبیعت»، در گالری هفت ثمر روی دیوار رفت. هنوز لبریز بودم از فشار موجود که «درخت دیوانه ۲» در بابل، گالری روحا نمایش داده شد. استقبال خوب مردم شهرهای مازندران و گرگان که زادگاه خود من هم هست، به قلبم خنکا داد و سال قرنطینه را برایم تسلّی شد.
دیگر نوعی سبکی را حس میکردم، گویا رنج زمینی مرا از مرگ هم عبور داد و دوباره نگاهم به جهان عاشقانه شد؛ از درد پنهان در ذات طبیعت عبور کردم و به لذت عالم خیال رسیدم. نقاشیهایم فضای مثالی به خود گرفت. غم و درد زمینی در آن کمرنگ شد و احساس عالم مثال را در آن بیشتر دیدم. بسیار محسوس فضای ایرانی به خود گرفت، بدون آنکه توجهی به پیشینۀ نگارگری ایران داشته باشم. این مجموعه، بانام «اقلیم خیال»، در گالری خوب هفت ثمر، اردیبهشت و خرداد امسال، ۱۴۰۰، روی دیوار رفت.
درواقع، باوجود مشکلات و نگرانیهای دوران کرونا، مخصوصاً برای هنرمندان که قشر آسیبپذیرتری هستند، هم ازنظر احساسات و هم اقتصاد، خلوت بسیار خوبی هم مهیا شد اگر واقعنگر باشیم. عصارۀ هستی مثبتنگری است. در ایندوره، فرصتهای بسیاری پیش میآمد که چندین شب پشتهم در آتلیه میماندم، چون کار خوب پیش میرفت.
در این دوره خیلی کار کردم؛ پنج نمایشگاه انفرادی برگزار کردم، در بیش از ده نمایشگاه گروهی حضور داشتم و چندین نمایش مجازی. خیلیها به من ایراد گرفتند که چرا اینقدر کار میکنی؟ یکی از انگیزههایم برای این پرکاری این بود که میخواستم به خودم و دیگران بگویم نباید تسلیم شویم. باید با کار زیاد، قویتر و مفیدتر باشیم و زانوی غم و مرگ بغل نگیریم. بسیار بازخورد خوبی داشت و دوستان زیادی به من پیام میدادند که تصمیم دارند فعالیتشان را از سر بگیرند و البته برخی هم همچنان معترض. جواب من این است که من نقاش حرفهای هستم و شغل من نقاشی است و البته عشق من، چرا بیکار بنشینم.
برای خلق اثر هنری خود شرایط خاصی را فراهم میکنید؟
چون زیاد اهل سفر نیستم، فیلم سینمایی از لذتهای جایگزین من است و زمان نقاشی هم اغلب شبکۀ نمایش روشن است و پخش فیلم برای ذهن من فضاسازی میکند؛ مشغول تماشایش نیستم، ولی یک زندگی مجازی در کنارم جاری است و روی کارم تأثیر دارد. از طرفی، فیلمْ آلودگی صوتی خیابان را نیز پوشش میدهد. بسیاری مواقع هم موسیقی احساس مرا به غلیان میآورد.
نقش گالریها و منتقدان و کیوریتور در پیشبرد هنر چگونه است؟
گالریها در ایران متأسفانه فعلاً نقش کمک به رشد هنرمند را ندارند. صرفاً برایشان یک شغل است. درحالیکه میتوانند حامی هنرمند باشند و خود نیز بهتر رشد کنند؛ مثلاً به یک نقاش بورس بدهند و در درآمدزایی شریکش باشند، ولی چنین کاری نمیکنند. کارشان این شده که پول هنگفتی از هنرمند بگیرند و خرج خودشان را دربیاورند. فقط درآمدزایی برای خودشان، نه اعتلا و رشد هنری. تبلیغاتشان ضعیف است. دغدغهای برای ارتقای هنر و هنرمند وجود ندارد.
در کشور ما، منتقدان و کیوریتورها، اگر کمی جدیتر گرفته شوند، خیلی کمککننده هستند؛ کیوریتور و منتقد میتوانند جایگاه هنرمند و گالریدار را مشخص و تثبیت کنند و وظیفۀ معرفی آنها را در رسانه بهعهده بگیرند. منتقد به تحلیل و معرفی هنرمند میپردازد و کیوریتور به ارائۀ تخصصی هنر در گالری. آنها فضای هنر را علمیتر و نظاممند میکنند که در کشور ما جدی و تخصصی به آن پرداخته نشدهاست.
هنرمند، منتقد، کیوریتور و گالریدار میتوانند چهار ضلع یک مربع باشند که سرزمین هنر در آن محاط و قابل محافظت است. هنرمندهای زیادی را دیدهایم که در تنگنا و فقر مردند و هیچکس به سراغشان نرفت.
چه آیندهای برای زندگی هنری خود متصور هستید؟
در این شرایط سخت، فقط بتوانم نقاش بمانم کافی است. باقی اتفاقات مثل جریان آب پیش خواهد رفت.
و سخن آخر
هنرمند باید جستوجو کند، مطالعه کند و مهمتر اینکه به خودشناسی برسد. تا آدم در این دنیا تکلیفش با خودش مشخص نشود، در هیچ کاری موفق نخواهد بود.
گفتگوهای دیگر به همین قلم را اینجا بخوانید:
شیرین اتحادیه | هنرمند باید با وجود و سرشت خودش صادق باشد
گفتوگو با هنرمندان سیستان و بلوچستان نمایشگاه بدون مرکز در گالری «اِو»
«ایراناهایر» مروری بر آثاری از هنرمندان تأثیرگذار ایرانی ارمنی
فیروزه اخلاقی | هویت خویش را در اسطورهها جستجو میکنم
از تصادف پشت فوارهها تا پلکان اودسا | گفتگو با محمد پیریایی