- عصر جمعه هوا تاریک و نمناک است، از میان صدای غرش ماشینها از تکبانده فرشته بیتوجه میگذری و حواست هنوز به بوی باران است که وارد فضای تاریکتری میشوی و حباب میبینی و بوی قهوه.
- چیزهای سفیدی شبیه به گیاههای دریایی روی تختههایی روبهروی هم تکان میخورند انگار که به بلندگویی وصل شده باشند.
- اینجا دو چیز را نمیبینی، یکی قیمت و دیگری اثرهای مدرنی که نه به حیرتت میآورند، نه به چیزی ارجاعت میدهند، نه برایت جالب است و نه جدید.
- وقتی قیمت ندارد احساس میکنی آثار برای دیدند، برای مخاطبند نه برای خریداران گمنام و پنهان پشتپردهای که مخاطب تنها سیاهلشکرشان است.
- اینجا میتوانی با آثار ارتباط بگیری، میتوانی باهاشان حرفی بزنی، بخندی، دست دراز کنی و…بروی پیششان تا کشفشان کنی و منتظر چیز جدیدی باشی.
- ممکن است چیز چندان جالبی نیابی، اما میتوانی یک چیز جدید تجربه کنی، زیرزمین اینجا یک حس واقعی میدهد؛ شبیه حس واقعی «زیرمینی.
- به انتهای نمایشگاه که میرسی، نیمکتهایی میبینی با لپتاپها و چیزهایی شیشهای-آینهای که تصویرهایی مجازی و واقعی برایت میسازد.
- به خودت که میآیی میبینی در فضایی مجازی-واقعی، میان لپتاپهای پیشرو و انعکاس مجازیشان در فضای واقعی اطرافت غرق شدهای.
- خود تصویرهایی که میبینی هم تصویرهای مجازیای از آن بیرون هستند؛ بازنمایی زندگی دیجیتالی که دیگر مرز واقعیت و مجازیات را نمیتوانی از هم جدا کنی.
- راضی از اینکه کار خوبی کشف کردهای، فنجان قهوهای میگیری و فکر میکنی همینی که هست، خوب است و کاش همه هنرها بیقیمت بودند….
تورج صابریوند – روزنامه شرق
نمایشگاه به اسم گالری محسن است و آدرس بالای شهر تهران، زیرزمین مجتمع تجاری سامسنتر؛ جایی که اینروزها حضور فشندیزاینری صاحبنام که از آن سوی آب آمده و بعضی را بهخط کرده تا استاد با دستان خود، تن کتوشلوارهای ۴۰میلیونتومانی را اندازه کند. عصر جمعه هوا تاریک و نمناک است، از میان صدای غرش ماشینها از تکبانده فرشته بیتوجه میگذری و حواست هنوز به بوی باران است که وارد فضای تاریکتری میشوی و حباب میبینی و بوی قهوه. دوروبرت را میپایی که همهچیز مرتب بوده باشد. سنگینی مجتمع تجاری سامسنتر را احساس میکنی. دیوارها مشکی، کف مشکی و سقف هم همینطور. صدای افتتاحیه میآید و بوی گل و شیرینی. میروی سراغ پوستری مشکی، روی میزی مشکی. تقریبا چیزی دستگیرت نمیشود. حباب و بوی قهوه ولت نمیکند و استرسداری هنوز. سراغ حبابها میروی. شماره موبایل دستگاهی مجهولالحال را نوشتهاند تا بهش اساماس بزنی. اساماس مرد جوانی دلیورد میشود و دستگاه حباب به آنها تحویل میدهد. و آنک خنده حضار. میروی کنار که حبابها بهت اصابت نکنند. حبابها علامت سوالهایی میشوند دور سرت که به سنگینی سامسنتر اضافه میشود. همهجا تاریک است و گنگ و پرسروصدا. دنبال آشنا میگردی تا احساس امنیت کنی. مردم سرشان را به پنجرهمانندی میبرند بیآنکه هم را ببینند، با هم حرف میزنند. چیزهایی آن تو میبینند و بعد خنده حضار. چیزهای سفیدی شبیه به گیاههای دریایی روی تختههایی روبهروی هم تکان میخورند انگار که به بلندگویی وصل شده باشند. نمیفهممشان. میرقصند؟ آدمها به آنها نزدیک میشوند، دقت میکنند و نمیخندند. اثر بعدی سکویی است مشکی با لولههای مشکی و فلکههایی در میان. شبیه به موتورخانههایی با بوهای نمور. هنوز بوی قهوه را نفس عمیق میکشی انگار نزدیکتر شده است، اما هنوز نمیدانی کجاست. فلکهها درواقع فلکههای موجهای رادیویی هستند که با بلندگوهایی مشکی صدایشان را میتوان شنید. صدای خوشوبش افتتاحیه را اما بیشتر. گوشهای میتوان پیدا کرد که لنگر بگیری و از دور نگاهی کنی. زیرزمینبودن اینجا، ربطی به هنر زیرزمینی دارد آیا؟ لابد دارد. ببین اینجا هیچچیز بر اساس رسم مرسوم نیست؛ رسم مرسومی که در شهر میبینی. حتی نمیتوانی با گالریهایی که آثار را با قیمتهایشان برای نمایش میگذارند مقایسه نکنی. گرچه همانهایی را که اینجا میبینی تقریبا همانهایی هستند که همهجا میبینی؛ جمعیت گالریرو. البته همان گلها و شیرینیها و روبوسیها. اما فرقهایی این وسط هست. اینجا دو چیز را نمیبینی، یکی قیمت و دیگری اثرهای مدرنی که نه به حیرتت میآورند، نه به چیزی ارجاعت میدهند، نه برایت جالب است و نه جدید. تنها جذابیتشان برایت تطبیق قیمت اثر با نام هنرمند و یکسری چیزهای دیگر است. تقریبا کاری که در مغازههای سامسنتر میکنی. یک بازی احمقانه بازار، در گالریهای هنری. وقتی قیمت ندارد احساس میکنی آثار برای دیدند، برای مخاطبند نه برای خریداران گمنام و پنهان پشتپردهای که مخاطب تنها سیاهلشکرشان است. عین همین مجتمعهای تجاری بالایی. همینکه قیمت ندارند سهم گالری و سهم هنرمند و درصد و چک برایت تداعی نمیشود. احساس میکنی با آدمهایی طرف هستی که چیزهایی که برای نمایشگاه آوردهاند، تجربههایشان است نه فروشگاهشان و چنان حس اعتمادی میدهد که میتوانی حتی با آثاری که پر از تکنولوژیهای پیشرفته و پیچیده هستند به راحتی رودررو شوی و نگاهشان کنی بیآنکه نیازی باشد، با قیافهای خاص، در عمق رنگ، فرم و روشنفکربازی خیره شوی. اینجا میتوانی با آثار ارتباط بگیری، میتوانی باهاشان حرفی بزنی، بخندی، دست دراز کنی و… بروی پیششان تا کشفشان کنی و منتظر چیز جدیدی باشی. ممکن است چیز چندان جالبی نیابی، اما میتوانی یک چیز جدید تجربه کنی، زیرزمین اینجا یک حس واقعی میدهد؛ شبیه حس واقعی «زیرمینی».
به انتهای نمایشگاه که میرسی، نیمکتهایی میبینی با لپتاپها و چیزهایی شیشهای-آینهای که تصویرهایی مجازی و واقعی برایت میسازد. پشت یکی از لپتاپها مینشینی، تصویر پسری را میبینی که دارد در خانهاش کار میکند. هیچ توجهی هم به تو ندارد. کنار دستیات اما دارد با آنسویی حرف میزند: اسمت چیه؟ من دوست پگاهام. به خودت که میآیی میبینی در فضایی مجازی-واقعی، میان لپتاپهای پیشرو و انعکاس مجازیشان در فضای واقعی اطرافت غرق شدهای. خود تصویرهایی که میبینی هم تصویرهای مجازیای از آن بیرون هستند؛ بازنمایی زندگی دیجیتالی که دیگر مرز واقعیت و مجازیات را نمیتوانی از هم جدا کنی. راضی از اینکه کار خوبی کشف کردهای، فنجان قهوهای میگیری و فکر میکنی همینی که هست، خوب است و کاش همه هنرها بیقیمت بودند… .
لینک منبع