سال ۱۳۸۳ به نمایشگاهی در گالری اثر دعوت شدم از استاد گرانسنگ و قابل تقدیر؛ کامران عدل. همیشه از ذوق و توان او در تداوم ارائه کارهایی بدیع چه در حوزه فنی عکاسی و چه در حوزه هنر عکاسی شگفتزده بودم و هستم .
از نظر من آنسالها با ورود و قدرت گرفتن هنر مفهومی در حوزههای مختلف تحولی در حال شکل گرفتن بود. در مقابل تمامی استادانی که از جنس گذشته بودند و امروز هم شاگردانی به غایت وفادار دارند، کامران عدل واقعیتر بود. او نه شاگردی داشت و نه استاد آکادمی بود. اما با کار مداوم حقیقت زیبایی شناسی و نگاه واقعی خودش را تثبیت کرد و طی سه نسل حضور خود را با قدرت ارائه داد.
این روزها که در غم از دست دادن استاد شهریار عدل غصه داریم، که به غایت نمونه یک قهرمان حوزه فرهنگ و پژوهش بود. به یاد این سنت قدیمی و نامربوط خودمان افتادم که در زمان حیات، قدر انسانهای سختکوش و استوار به خیر و زیبایی و نیکی را نمی دانیم.
در آرشیو ام میگشتم و در میان خاطراتم بیانیه کامران عدل برای آن نمایشگاه در آذر سال ۸۳ در گالری اثر را یافتم. عنوان نمایشگاه «آفتاب ماه مرداد» بود. فکر می کنم انتشار این متن که خود نوشته ای است همراه با خاطرات کودکی و جوانی کامران عدل و همزمانی آن با روز تولد این هنرمند پیشکسوت در مرداد ۱۳۹۴ به یاد آفتاب ماه مرداد ۱۳۸۳ جذاب باشد. باشد که عمرش دراز باد و در سلامتی و شادی.
جاوید رمضانی
خیلی ها اعتقاد دارند و شاید شما هم یکی از آنها باشید که شرایط تولد یک انسان که در چه ماه و هفته و روز و ساعت اتفاق افتاده باشد تاثیر مستقیم روی رفتار و کردار و پندار شخص دارد. شخصا به این جریان اعتقاد ندارم زیرا که اگر این موضوع درست بود و اگر قرار بود که تمام متولدین آبان شاه می شدند و تمام متولدین اردیبهشت ملکه و خردادی ها نخست وزیر و بهمنی ها وزیر و مهری ها وکیل و مردادی ها حمال و عمله. خوب به این ترتیب ما مواجه با تورم شاه و ملکه و وزیر و نخست وزیر می شدیم و مجبور می شدیم که از ژاپن و امریکا و آلمان عمله و حمال وارد کنیم. غیر از این است؟
همین اشخاص معتقد هستند که اهالی مردادی یک جوری هستن، و چون رویشان نمی شود که این را واضح بگویند که اهالی مرداد خل مزاج و عصبانی مزاج و عوضی هستند، وقتی با یک متولد مرداد مواجه می شوند، چشمانشان یک جوری میشود، یعنی گرد میشود و همین که از وحشت داد نمی زنند خودش خیلی است. همه ی این جریان را خوب مطالعه کردید؟
حالا من یک مردادی هستم. ۲۰ مرداد ۱۳۲۰ به دنیا آمدم. با قدمی شوم. چون ۱۳ روز بعد از تولد من سفیر روس و انگلیس یک نامه ای را آوردند به در خانه نخست وزیر وقت ایران که سه تا خانه پایین تر از خانه ما زندگی میکرد و به او گفتند که ما امشب به ایران حمله کرده ایم. باقی جریان را هم که میدانید. حال این ماه مرداد خیلی در زندگی من تاثیر داشت و دارد. به همین علت آفتاب کذایی این ماه را برای شما عکاسی کردم تا بدانید چه کشیدهام و چه میکشم.
تا شش هفت سالگی دوران خوبی را گذراندم. مثل تمام پسربچه های آن دوران توی سر و کول همسن و سالهای خودم میزدم و از درخت بالا می رفتم و بالای دیوارها مسابقه دو می دادم و مادر بدبختم در حالی که فریاد می کشید و دست راستش را به علامت تهدید تکان تکان می داد،فریاد بر سرم می کشید که: ای بچه بیا پایین از اون بالا می افتی و نمی میری و ناقص می شی. راستش را بخواهید من از تمام این ادبیات که به صورت فحش به سویم صادر میشد هیچ چیز نمی فهمیدم، آخر مردادی بودم و قرار نبود که شاه بشوم و نخست وزیر بشوم و وزیر بشوم و وکیل. قرار بود حمال و عمله بشوم.
مشکلات زندگی من از روز دهم فروردین ۱۳۲۶ شروع شد. آن هم در مهاباد. جریان ازین قرار بود که در طلاع آفتاب این دهم فروردین قاضی محمد و صدر قاضی و سیف قاضی به جرم قیام مسلحانه علیه نیروی دولتی و تجزیه قسمتی از خاک کشور و تشکیل حکومت خودمختار تیرباران شدند. حالا میپرسید که این جریان چه ربطی به تو داشت؟ صبر کنید. دومین مشکل زندگی من در تاریخ ۲۹ مرداد همان سال شروع شد که احمد قوام، نخست وزیر استعفا داد و وزرای تودهای را از کابینه اش بیرون کرد. سومین مشکل هم ازین قرار بود که پدرم احمد حسین خان وزیر کشاورزی قوام شد.
می دانم حالا دیگر گیج شدهاید که این جریانات چه ربطی به مشکلات تو دارد. ربطش این بود که در آن دوران بیشترین معلمها توده ای بودند و از این که قوام نفت شمال را به استالین نداده بود و وزرای توده ای را هم از کابینه بیرون کرده بود و ۳ نفر از اعضای فامیل من یعنی مرحم منصور السلطنه عدل و پدرم و مرحوم ابولحسن صادقی شوهر خواهر پدرم، که از دشمنان قسم خوردهی پیشهوری و غلام یحیی بود را وزیر کرده بود. ۳ ماه بعد از این جریان بعد از آنکه من آخرین ماه مرداد بی خیال خودم را سپری کردم، قدوم مبارک خودم را به مدرسه طهوری شماره ۶۰ گذاشتم. تمام معلمهای مرد این مدرسه تودهای بودند و شش سال آزگار از دست ۳ نفر نامردترین و کثیفترین و خبیثترین موجودات جهان، دور از جون الاغ ، مثل خر از آنها کتک خوردم. از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر. هر بهانه ای برای کتک زدن و به شلاق بستن کافی بود؛ چرا کفشت گلی است؟ چرا یقهات کج است و این جور مهملات. صبح به صبح ترکههایی را که توی حوض خوابانده بودند از آب در میاوردند و بیست سی ضربه می زدند. اگر دستت را می دزدیدی ضربهها دوبرابر میشد. اسم این سه خبیث هم ربانی و ناموری و امامی بود(اسمهای کوچکشان را فراموش کردهام. اگر امروز بفهمم که زندهاند و کجا هستند، بعد از ۵۶ سال دمار از روزگارشان در خواهم آورد و اگر بفمهمم که در کجا چال شدهاند هر پنجشنبه شب یک خدمتی به قبرشان خواهم کرد که بیا و ببین.
بله دوست من، تاوان نفت شمال و درگیری مردان سیاسی را من بچه شش ساله می دادم. در این دوران ۹ ماه از سال را به آرزوی فرارسیدن قدوم مبارک ماه مرداد بودم. از اول تعطیلی مردسه، استخر و شنا. در جهت مخالف ِ آن سه خبیث، استادان شنای بینظیری داشتم. اولین آنها که در دوره مقدماتی استاد من بود استاد نعمتی بود و در استخر قهرمانی امجدیه هم، ماوندادیِ بیهمتا استادم بود که درجه نجات غریقی خودم را از دست او گرفتم. بعدها در فرانسه چندین سال کار کردم و با پول همان نجات غریقی، هاسلبلادهایم را خریدم که هنوز با آنها کار میکنم. خسته شدید؟ نه جریان من با ماه مرداد هنوز تمام نشدهاست.
بعد از کابینه قوام، پدرم سازمان برنامه ی ۷ ساله را بنیان گذاشت که همین سازمان برنامه و بودجه فعلی باشد. دوران مرحوم مصدق السلطنه بود و ملی شدن نفت و آنقدر درگیری وجود داشت که مشکلات من با آن ۳ خبیث مثل کلهپاچه شپش مینمود. به ۱۳۳۲ رسیدیم و همانطور که میدانید در ۲۸ مرداد همین سال کودتای سرلشگر زاهدی اتفاق افتاد و پدرم با حفظ مدیریت سازمان برنامه، وزیر کابینه کودتا هم شد. در آن سالها هرچند حزب توده صاحب سازمان نظامی هم شده بود، ولی از این طرف هم تیمور بختیار، به نفیر و صغیر و کبیر رحم نمیکرد. در آن سال من به کلاس اول دبیرستان رفتم. در اثر درگیریهای کودکی،پوستم کلفت شده بود و گردنی ستبر پیدا کرده بودم. شوخیهایمان با هم سن و سالها در این بود که به دیوار گچی مشت بزنیم و ببینیم که مشت کی بیشتر توی گچ فرو می رود.جَو را که دارید؟ در آن سالها اگر دبیری کم نمره میداد، کارش بیخ پیدا میکرد. به این ترتیب دبیرهای تودهای هم حساب کار خودشان را کردند. دیگر بستنی نمی خورم و نوشابه نمیخورم نداشتیم.متوجه جریان که هستید.هستید؟ پدر و مادر هم که اوضاع را میدیدند برای ختم ماجرا ما را به فرنگ فرستادند.
در فرنگ سالها مثل برق گذشت. هیچ اتفاق خارقالعاده ای که قابل عرض باشد نیفتاد. جز اینکه عکاس شدم. یعنی هیچی. یعنی همان عمله و حمالی که ماه مردادی بودنم برایم قرار بود به ارمغان بیاورد که آورد. چند سالی دستیار ژاک شورون بودم و در امر عکاسی مد کار میکردم. یک روز حوصلهام از این کار سر رفت و به ایران مراجعت کردم. ۱۳ آبان ۱۳۴۷ بود. ۱۳ آبان روزی نه مثل سایر روزها.
به استخدام سازمان تلویزیون ملی ایران درآمدم. سالی هفت هشت ماه دوربین به کول، در کوه و بیابان ها و شهرهای دور و نزدیک پرسه میزدم.حالم خوب بود. بهترین زندگی ممکن جلویم بود و حال میکردم.
مرداد ۱۳۴۸٫ در این ماه متوجه شدم که عکسها یک حال بدجوری دارند.کنتراستها بهم ریختهاند. متوجه نبودم، فکر می کردم داروها مشکل دارند. فکر میکردم کاغذها مشکل دارند. آن روزها مثل امروز نبود که دهها هزار «اساتید» توی کوی و برزن ریخته باشد. در هر خانه ای را که بزنی، سه چهارتا «اساتید» بریزد بیرون. «اساتیدی» که درد را به آنها بگویی و در سه سوت و جیک ثانیه آن را مرحم بگذارند. مجبور بودم خودم ماجرا را حل کنم. در آن سالها سازمان تلویزیون آغاز به ساختن ساختمانهایش کرده بود و بخش فنی سازمان از من میخواست که از کارهای آنها عکاسی کنم. همین ماجرا باعث شد که بیشتر به سوی عکاسی معماری کشیده شوم. باری با دیدن نقشهها و نقش سایهها بر آنها متوجه شدم که عملا روی ساختمان ها چنین سایههایی وجود ندارد. بعداز چند روز راه رفتن و نگاه کردن و فکر کردن، یک روزی که در وان حمام نبودم و مثل معمول توی کوه و بیابان ها پرسه میزدم مثل ارشمیدس مغفور فریاد زدم : اورکا، یافتم.
بله آفتاب نابکار ماه مرداد خفتم را چسبیده بود و بدجوری چسبیده بود. شوخی بردار هم نبود. ایشان که با من کنار نمی آمد. من بودم که باید با ایشان کنار بیایم. مثل جودو کارها از زور خودش بر علیه خودش استفاده کردم. سالها گذشت. می دانید که من بعد از عکاس شدنم در ماههای مرداد دیگر استخری در کار نبود. کار بود و کار. تا این که در ۲۰ مرداد ۱۳۷۹ که مصادف بود با ده اوت سال ۲۰۰۰ آخرین کسوف قرن اتفاق میافتاد. اوایل ماه به علت یکی از همین خربازی های که ما عکاسان استاد آن هستیم، زمین خورده بودم و مهرههای کمرم پیچیده بود و زمین گیر شده و درگیر فیزیوتراپی و این حرفها بودم. در آن روزگار تمام روزنامهها درباره چگونه عکاسی کردن و نکردن این کسوف مقاله مینوشتند. در این میان از روزنامه «صبح امروز» که پرتیراژترین روزنامه آن روزگار بود با من تماس گرفتند و پرسیدند که برای عکاسی از کسوف چه باید کرد. بنده هم که درازکش و بصورت افقی در حال استراحت بودم به آنها توضیح دادم و اضافه کردم که از کسوف طوری عکاسی شود که محیط زیست هم در آن عکسها دیده شود، غافل از آن که در ده بیست روزی که افتاده بودم فراموش کرده بودم که در ماه مرداد هستیم و آفتاب آن بالای بالا است. در روز کسوف یعنی روز تولدم به خودم گفتم که بهتر است که یک عکسی از کسوف بگیرم که اگر احیانا فردایی پس فردایی جماعت از من خواستند که خوب، تو که به مردم میگویی چه بکنند و چه نکنند، خودت چه غلطی کردهای، بتوانم چیزی نشان بدهم. به این منظور یک تله اپژکتیو ۱۰۰۰ میلیمتری که خیلی سنگین است روی دوربین گذاشتم و فیلترهای مخصوص را هم نصب کردم و کشان کشان خودم را بیرون کشیدم. در این لحظه و یک هو متوجه شدم که آفتاب، آفتاب ماه مرداد است و آن بالای بالا است. با هر جان کندنی بود دوربین را بالا بردم ، ۳تا عکس انداختم و دولا افتادم. از درد نمیتوانستم نفس بکشم. یک خربازی دیگر کرده بودم که فقط ما عکاسها استاد آن هستیم.
خوب بهتر است بعد از اینهمه وراجی، جریان را ختم کنیم و آن را ببندیم. میگویند در سالهای گذشته یک ترک ترکیه از مرز بازرگان به ایران آمد. سر مرز ژاندارم ایرانی از او پرسید( البته آنهایی که ترکی میدانند بهتر است مطلب را دوبله بخوانند)، که اسمت چیست. ترک ترکیه هم با تکبر در حالی که گردنش را شق بالا گرفته بود جواب داد: آهن و سنگ. در این حال ژاندارم همشهری ما سرش را از روی دفترش بلند کرد و با لحنی خیلی آرام به او گفت نرم میشی، نرم میشی.
امسال من هم با تکبر به خودم گفتم که باید بعد از این همه سال تجربه، آفتاب مرداد را نرم کنم. مطیع کنم. فکر نمی کنم موفق شدم.
آفتاب مرداد خیلی گردن کلفت تر از آن است که نرم شود و مطیع شود.
کامران عدل
متن نمایشگاه «آفتاب ماه مرداد»