اینرسی شهر کوچک

گردآوری و برگردان: علیرضا بهارلو

منتشر شده در تندیس۳۰۸

«عکس‌هایم درباره‌ی تاب و توانی است که بعضی آدم‌ها فقط برای اینکه زنده بمانند به آن نیاز دارند … اگر به خاطر مردم نبود، دوربین عکاسی‌ام را فقط یک وزنه‌ی گران‌قیمت می‌دانستم.»

جیم مورتِرام۱

حدود دو دهه پیش بود که یکی از دانشجویان سال سوم هنر تصمیم گرفت تحصیلاتش را نیمه‌کاره رها کند و به آغوش خانواده‌اش بازگردد. او پرستار تمام‌وقت مادری شد که مبتلا به صرع بود. اکنون به این انتخاب چندان ‌اعتنا نمی‌کند – تصمیمی که او را از فضا و دنیای هم‌دوره‌هایش جدا کرد و در مسیری قرار داد که در حالت عادی قابل گزینش نبود. قطعا همین مسیر بود که عکاسی مستند را پیش رویش گذاشت.

جیم مورترام، عکاس خودآموخته و صاحب‌قریحه‌ای است که حرفه‌ی مورد علاقه‌اش ثبت زندگی روزمره‌ی اهالی درهام (شهرکی واقع در نورفولک انگلستان) است. عکس‌های او برگرفته از رنج و محنت افراد منزوی و غریبی است که زندگی‌ای عاری از امید و منفعت را با خطرِ آسیب به خود می‌گذارند. افرادی که حتی گاه به دنبال خویشاوندانی هستند با بیماری و دردی مشابه خودشان. جیم مورترام با احساسی حاکی از همدلی، می‌گوید: «عکس‌هایم درباره‌ی تاب و توانی است که بعضی آدم‌ها فقط برای اینکه زنده بمانند به آن نیاز دارند …». او اغلب با تمرکز بر مصائب و ناملایمات احساسی، ذهنی و فیزیکی، به تصویرسازیِ زندگی انسان‌هایی می‌رود که در حاشیه‌ی جامعه قرار می‌گیرند. تصاویر ضبط‌شده‌ی او معمولا همراه با متن و عباراتی است که این مجموعه‌ی مستندِ چهره‌پردازی‌شده را با صداقت و حقیقتی جذاب اما ددمنشانه رویارو می‌سازد. مهم‌ترین چیز برای او نقل داستان زندگی آنهاست. پس باید این کار را با عکس‌هایش انجام دهد. آنچه در ادامه آمده، گفتگویی است که یکی از نزدیکان جیم با وی ترتیب داده است.

۰۱---Jim-Mortram

از چه زمانی به عکاسی علاقه‌مند شدید؟

من در مدرسه‌ی هنر درس می‌خواندم و دوست داشتم نقاش شوم. اما مادرم به بیماری سختی دچار شد و از آن پس تصمیم گرفتم درس را رها کنم. بعد از آن به خانه بازگشتم تا پرستار تمام‌وقتش شوم. سال‌های آتی، بعد از اینکه کمی منزوی و تنها شدم، یک دوربین قرض گرفتم تا جرأت و جسارتم را برای کاوش در بیرون خانه بیشتر کنم. به خاطر ماهیت و خصلت کار مراقبت و پرستاری، گوشه‌نشینی و به حاشیه رفتن خیلی دور از ذهن نیست.

با دوربینی که در دست داشتم احساس می‌کردم چیزی درونم باز و شکوفا شده است، انگار که دو مدار را دوباره به یکدیگر متصل کنید. همان هفته‌های اولِ عکاسی چنان بود که گویی بعد از یک دوره‌ی بلندمدتِ سکوت و رکود، یکبار دیگر زنده شده‌ام. هم خودم را و هم زندگی را یافته بودم.

چطور وارد دنیای عکاسی مستند شدید؟

ظاهرا شغل دانستنِ این کار موجب اتمام خلاقیت‌تان در زندگی است. ضمن آن‌که به لحاظ مالی، مضر هم می‌تواند باشد. بنابراین به هرجایی پیاده می‌روم یا دوچرخه‌سواری می‌کنم و منطقه‌ای به شعاع تقریبا ۵ کیلومتر از خانه را پوشش می‌دهم. در ابتدای کار و زمانی که چند هفته‌ای می‌شد دوربین را قرض گرفته بودم، اطلاع چندانی از شیوه‌ی کار با آن نداشتم. روستایی که من آنجا زندگی می‌کنم خیلی محلی و رعیتی است و آن‌قدری که طبیعت و نواحی روستایی را دوست دارم، به ثبت و ضبط دشت‌ها و مزارع و درختان علاقه نداشته‌ام.

چند خانه آن‌طرف‌تر از خانه‌ی ما، مردی مسن زندگی می‌کرد. یادم می‌آید از زمانی که جوان بودم با او سلام و احوالپرسی داشتم. پیش از این، شب‌ها و صبح‌های زود، پیاده‌روی‌های طولانی می‌کردم تا به این روش، بعد از یک روز بلند، فکر و ذهنم آسوده شود. درست به خاطر دارم که آن زمان متوجه می‌شدم او همیشه بیدار است. یک روز، بعدازظهر، به سمت خانه‌اش رفتم و در زدم. از آن موقع بود که صحبت کردن‌مان شروع شد.

دوربینم همراهم بود. تقریبا به طور غریزی و ناخودآگاه، همچنان که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، شروع به عکاسی کردم. حدود دو ساعت آنجا بودم و این کار را در روزهای بعدی هم چندین بار تکرار کردیم. بعدها متوجه شد که سرطان دارد. او را به بیمارستان بردند. دچار بیماری عفونی شد و خیلی غم‌انگیز فوت کرد. همه‌ی این چیزها خیلی سریع اتفاق افتاد.

حالا من بودم و تمام این داستان‌ها که در فکر و قلبم مرور می‌شد؛ و دوربینی که پر شده بود از اولین‌های فریم‌های لرزان و مردّد من. بعد از آن فکر کردم که باید با آنچه در اختیار دارم کاری بکنم؛ چیزی که ما با هم ساخته بودیم. تجربه به من چاپ اوزالید را یاد داده بود تا با آن، به همراه زمینه و شرایط، به ثبت شواهدی از افراد جامعه‌ی خود بپردازم؛ یعنی روی آوردن به مستند ساختن زندگی در زمان حال، و تابیدن نور بر آنهایی که در ازدحام و فشار جریان زندگی، بسیار کلیشه شده‌اند، و ارسال پیام به نسل‌های آینده برای ستودن زندگی در زمان حال.

کدام یک از طرح‌ها یا موتیف‌هایتان، راه را به سوی بازار هنر یا بازار حرفه‌ای باز کرد؟

«اینرسی شهر کوچک»۲، تنها پروژه‌ای است که رویش کار کرده‌ام. این پروژه حاوی مضامین و ظرفیت‌های زیادی است: روایت‌های مستند سیاه‌وسفید، فیلم‌های کوتاه، پرتره، آثار دیجیتالی رنگی و … .

چه کسانی بیش از همه الهام‌بخش‌تان هستند؟

مردمی که افتخار تقسیم وقت با آنها و مستند کردن زندگی‌شان را دارم. تحمل و مهربانی‌شان بیش از اینها الهام‌بخش بوده است.

سبک شخصی عکاسی‌تان را چگونه توصیف می‌کنید؟

بیشتر گوش دادن است تا دیدن. به شخصه برایم بسیار مهم است تا آنجا که می‌توانم، بهترین مسیر و معبر برای این روایات باشم. یعنی نقطه‌ی پیوندی در یک زنجیر – همیشه در حال تقسیم کردن و سهیم شدن.

چه چیز در خصوص عکاسی پرتره‌های مستند، بیش از همه چالش‌برانگیز است؟

به لحاظ احساسی، بسیار بی‌امان و تحلیل‌برنده است. اما خود زندگی هم چالش‌برانگیز است. من مدت زمان زیادی را به کار اختصاص می‌دهم، به همین خاطر در تماس پیوسته با همه‌ی کسانی هستم که آنها را مستند می‌کنم. برای تداوم این کار، زمان امری ضروری است تا به این طریق قصه‌ای طبیعی شکل بگیرد، حس اعتماد ایجاد گردد، و روابطی صمیمی پایه‌ریزی شود.

این کار به لحاظ مالی بسیار دشوار است و نیاز به ازخودگذشتگی دارد. اما در اینجا یک انجمن عکاسی هست و من هم دوستان زیادی پیدا کرده‌ام که در این راه کمک‌حال هستند. در کنار اینها، شرکت «هانمول»۳ هم بوده است که بدون کمک آن هیچ‌گاه نمی‌توانستم چاپ کردن را یاد بگیرم و کارهایم را از نیویورک تا لندن به نمایش بگذارم.

ارائه و نمایش چاپ‌شده‌ی آثارتان چقدر اهمیت دارد؟

چاپ در واقع منزل یا اقامتگاه یک عکس محسوب می‌شوند. کیفیت مادی و فیزیکی آنها راهی است برای برانگیختن یک واکنش احساسیِ اصیل که من همچنان تصور می‌کنم دیدن عکس‌ در صفحه‌ی نمایشگر، فاقد چنین حس و تجربه‌ای باشد. وقتی عکسی را به صورت دیجیتال تهیه می‌کنیم، جنبه‌ی فیزیکیِ این صنعت را از بین می‌بریم.

اما چاپ اثر موجب بازگشت و انعکاس آن عنصر مهم است. حضور در یک اتاق و نگاه کردن به یک عکس چاپ‌شده، با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نیست. این باعث نزدیک‌تر شدن واقعیت به ماست. از این رو محتوای عکس هم نزدیک‌تر می‌شود و متوجه می‌شوید که واقعی است. ارتباط برقرار کردن با واقعیت، امری حیاتی است، به خصوص برای آثار مستندی که بر پایه‌ی داستان و روایت شکل گرفته‌اند.

کاغذ هانمول مورد علاقه‌تان کدام است و چرا؟

واقعا شیفته‌ی «فتو راگ باریت» ۳۱۵ گرمی هستم. این کاغذ، مطلوب‌ترین نوع ممکن است، مخصوصا برای عکاسی سیاه‌وسفید. عکس‌های حاصل، خیلی شبیه تصاویر سنتیِ تولیدشده در اتاق تاریک هستند و تقریبا باورنکردنی. هرگاه آثارم را نمایش می‌دهم، از فتو راگ باریت استفاده می‌کنم و گهگاه هم از «فاین آرت باریت» ۳۲۵ گرمی.

آیا طرحی رؤیایی دارید که بخواهید آن را زمانی تحقق ببخشید؟

تمام چیزی که خواهان انجامش هستم، ادامه‌ی کار بر روی داستان‌های مستند برای ساخت و تهیه‌ی عکس است.

کار بعدی چیست؟

هر هفته مثل قبل است؛ یعنی مراقبت از مادر، وقت آزاد و عکاسی از جماعت محلی. ضمنا دوست دارم زمانی را هم با جامعه‌ی جهانی صرف کنم و کارهایم را به صورت آنلاین به اشتراک بگذارم و از آثار دیگران هم استفاده کنم. کماکان بر این عقیده‌ام که عکس می‌تواند موجب اتحاد و همبستگی همه‌ی ما باشد و دنیا را تغییر دهد.


 

پی‌نوشت:

۱٫Jim Mortram 2.Small Town Inertia

۳٫هانمول فاین آرت؛ یک شرکت تولید کاغذ در منطقه‌ی داسل آلمان است. این شرکت پیشرو، در زمینه‌ی تولید کاغذهای روکش‌دار چاپی و سایر محصولات از قبیل کاغذهای نقاشی و فنون چاپ سنتی و … صاحب تخصص و آوازه است.

۴٫Photo Rag Baryta؛ کاغذی است که مزایای کاغذ نخی لوکس را با صفحه‌ی قدیمیِ باریت ترکیب می‌کند. بافت سطحیِ بسیار نرم به همراه نرمی و جلای اکسید باریم باعث خوش جلوه کردن شخصیت‌ پرتره‌های عکاسی‌شده می‌شود.

۵٫FineArt Baryta؛ کاغذی است که نشان و معیار را برای عمق زیاد رنگ، حیطه‌ی رنگیِ وسیع و تعریف و آشکارگیِ تصویر، تنظیم و مشخص می‌کند.

 

منابع:

www.news.hahnemuehle.com

www.smalltowninertia.co.uk

www.unitednationsofphotography.com

www.petapixel.com