زخمهایت را به من نشان بده
نگاهی به نقاشیهای داوود زندیان در گالری ایرانشهر
آوام مگ: افسانه جوادپور
در سطور آغازین بوف کور صادق هدایت میخوانیم زخمهایی در زندگی وجود دارد که در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد اما نمیتوان آنها را به کسی اظهار کرد چراکه مردم اینگونه زخمها را جز اتفاقات و پیشآمدهای نادر برمیشمارند و با لبخندی شکاک آن را عجیب تلقی میکنند. این زخمها نیز همچون آرزوهای آدمی باورنکردنی هستند و اگر بر زبان رانده شوند تمسخرآمیز به نظر میآیند.
اندوه زمانهای از دست رفته به مثابه زخمهایی است که داوود زندیان در پی یافتن زبانی برای انتقال تجربۀ آن است. این جستوجو گویی هر بار ناممکنتر است. پایین تابلوی نقاشیاش مینویسد «زخمهایت را به من نشان بده» و همان آن زخمهایش را پنهان میکند؛ رد دلتنگی روزگار گذشته در زیر لایههای رنگین، چهره-های خندان و فضاهای فرحبخش آرمیده است.
داوود زندیان نقاشی را از کودکی و در کارگاه استادان بزرگی همچون حسین همدانی و محمد فرهانی در مکتب قهوهخانه آغاز کرد و در جوانی همین حرفه را در زمینههای مختلفی از جمله نقاشی پرده سینما، نقاشی سنتی، نگارگری و… دنبال کرد. در سالهای اوایل دهه پنجاه در پی اشتیاق و دلبستگیاش به تصویر به سراغ تجربههایی در زمینه عکاسی و فیلمسازی رفت که حاصل آن آثاری ارزشمند در زمینه سینما و انیمیشن بود؛ از جمله فیلمهای «لحظۀ گرگ و میش»، «سرودی برای رهایی»، «فانوس».
نقاشیهای این دوره متاثر از هنر رئالیستی روسیه بودند و مضامینی اجتماعی داشتند. در ۱۳۶۵ به نروژ مهاجرت کرد و تجربیات پرتلاطم هنریاش بستری تازه برای شکوفایی و رشد یافت. در میانۀ دهه ۱۳۸۰ که به نقاشی در شیوههای سابق مشغول بود با «اُد نَردروم»، نقاش صاحبنام نروژی آشنا شد. در پی دوستی شکل گرفته میان آن دو، داوود زندیان مجموعه آثاری متاثر از فضای نقاشیهای نردروم اما با فیگورها و دغدغههای ذهنی خودش خلق کرد. در این زمان طیف وسیعی از تابلوهای او را منظرههای تخت در حضور انسانهایی با شکلها و لباسهایی غریب دربرگرفت که گویی بازماندههای فاجعهای نابودکننده بودهاند. این فضاها از یک سو وهمزدهاند و از سوی دیگر آنقدر واقعگرایانه هستند که حس باورپذیری یا همذاتپنداری مخاطب را برانگیزند، اما در این آمیزش غالبا اوهام غلبه مییابند. پس از آن شاهد دوران گذار در شیوۀ نقاشی او هستیم که به لحاظ محتوایی به دغدغههای عمیقتر و فردیتر میپردازد. قطعه عکسهای چاپشده، دوربین و انسانهایی آشناتر به منظرههای بیرونی راه مییابند و در یک همپوشانی آهسته فضاها داخلی و واقعیتر میشوند. در این مرحله است که حضور خاطره بارزتر میشود و عکس، رفتارها و نشانههای عکاسانه با قوت بیشتری به نقاشیها راه مییابند. دنیای تصویر شده از همنشینی یادگارهای گذشته ساخته میشود. تابلوهای پرجزئیات او در ابعاد بزرگ مکانهای آشنایی را به نمایش میگذارند که گویی ما نیز در آن مکانها بودهایم، اما نشانههایی آشکار نیز یادآور میشوند که این مکانها به تاریخی دورتر از اکنون بازمیگردند.
آثاری که در گالری ایرانشهر به نمایش درآمدهاند سه مجموعه از شیوههای متنوع زندیان طی دوران فعالیتش را در بر میگیرند: مجموعههای «کافه گلشن»، «عکاسخانه آقای ادیب» و «تهران۱۹۶۷». آنچه بیش از همه به چشم میآید توجه هنرمند به بازآفرینی خاطرات است. هنرمند از گذشته با عبارت «روزگار آفتابی» در برابر «روزگار خاکستری» اکنون یاد میکند. بر بومهای بزرگ او زنان و مردانی از زمانهای گذشته روبهروی مخاطب نشستهاند و نگاهش میکنند. گاه لبخند میزنند و گاه ماتِ نقطهای نامعلوم هستند و خط نگاهشان بر افقی دورتر امتداد یافته است. دو نقاشی از مجموعه «کافه گلشن» که در اینجا به نمایش درآمده، در فضای کافهای قدیمی رخ میدهد. مردمانی از دهه¬ ۱۳۵۰ شمسی سرخوشانه گرد میزی نشستهاند و بیتکلف به بیننده مینگرند؛ گویی عکاسی لحظهای آنی را ثبت کرده است. پیرمردی بیتوجه به عکاس دستش را تکان داده و نقاش کشیدگی حرکت آن را ثبت کرده است. در تابلویی دیگر مردی سیگار روشنش را برای عکس گرفتن از لب برداشته و دیگری از نوازش گربه فارغشده دست را بر روی میز میگذارد و ما تمام این حرکات را شاهدیم. نقاشیها جریان دارند اما جریانی در زمانهای که سالها از آن گذشته است. هنرمند اندوه آنچه دیگر نیست را نه حسرت گذشته، که شیرینی خاطرهای دلتنگکننده میداند؛ نهفته در پس لبخندها و صمیمیتهای کافهنشینان. او با الهام از عکسها به گذشتههای خوب رجوع میکند تا فضاهایی پرنشاط به نقاشیهایش وارد کند.آسودگی خاطر فیگورها در نحوۀ نشستن، بطریهای نیمه پر نوشیدنی و خوراکیهای چیده شده بر میزها محیطی دلنشین را پیش چشم مخاطب قرار میدهد.
«عکاسخانۀ آقای ادیب» روایت عکاسخانهای با همین نام است که هنرمند در نوجوانی هر روز از برابر آن میگذشته؛ و گرچه هرگز در آن قدم نگذاشته، در تخیلش عکسهای بسیاری از آن برداشته است. اکنون او زنان و مردانی را تصویر میکند که گویی در برابر دوربین خیالی سالیان دور او نشستهاند، صحنه عکس را برای آنها مهیا ساخته و دکمۀ شاتر را فشرده است. با اندکی دقت در این تابلوها که برساخته از همنشینی عکسهای قدیمی هستند، متوجه حضور عکسهای چاپ شده بر دیوار، زمین، صندلیها و گوشه و کنار قاب میشویم. پنداری کسی در حال ورق زدن آلبومی قدیمی بوده است؛ عنصری که علاوه بر تعلق خاطر به گذشته میتوان آن را نشانۀ دلبستگی عمیق و دیرین زندیان به عکس دانست؛ هرچند حضور دوربین عکاسی در بسیاری از نقاشیهای او نیز گواه دیگری بر این مدعاست. به نقل از او « فیلم از سکانس، صحنه و پلان تشکیل میشود. در هر پلان وسیلههایی در صحنه داریم و هنرپیشههایی که هریک باید کار و دیالوگ خاصی داشته باشند و در محل خاصی بایستند یا بنشینند. کار من هم دقیقا همینگونه آغاز میشود و برای آنکه صحنه نقاشیام را بسازم ساعتها عکسها را تماشا میکنم. سپس از هرکدام فیگور یا عنصری را برمیدارم و از گوشهی بوم با رنگگذاری آغاز میکنم و پیش میروم.» اما برای داوود زندیان در روند نقاشی کردن هیچ چیز قابل پیشبینی نیست و فضا برای هر اتفاقی گسترده است. آزادی عمل او بر بوم نقاشی مانند رهایی شناگری در دریاست مترصد پیشامدهای گوناگون. ممکن است فیگوری را با یک دست اضافه ترسیم کند، یا جملهای را که آنی به ذهنش خطور کرده گوشهای یادداشت کند و اینها همه بی هیچ تصحیحی بر بوم او باقی خواهند ماند؛ شبیه زخمهایی که بر جان آدمی تا ابد نقش میزنند.
داوود زندیان فضاهای واقعی و رخدادهای نامعمول را ادغام میکند؛ همچنین با استفاده از جزئیات دقیق و پرسپکتیو غیرمعمول حیرت خود از واقعیت قابل مشاهده را به تصویر میکشد. او هر عنصر تابلو را از زوایای دید مختلف میبیند و ترسیم میکند. این را میتوان حاصل تجربیات او در نقاشیهای قهوهخانهای نیز دانست که متاثر از نگارگریهای دوران صفویه از قواعد پرسپکتیوی تبعیت نمیکند. بنابراین به کارگیری زاویه دید واحد در اکثر آثار زندیان دیده نمیشود.
گاهی در گوشه و کنار نقاشیها به اشیایی ابداعی برمی خوریم که محصول درآمیختن چند شیء آشنا هستند. نه نام آنها را میدانیم، نه مورد مصرف و نه چگونگی استفاده از آنها را. مثلا حضور شیئی که شبیه دوربین است اما قطبنما یا عینکی بر آن نصب شده و از زاویهای به قمقمههای جنگی میماند، ذهن را درگیر میکند که اینجا کدام زمان و مکان است یا اصلا آدمهای نقاشی چه کسانی هستند؟ هرچند آثار زندیان بسیار متاثر از سینما و تئاتر است اما الهام او از ادبیات را نمیتوان نادیده گرفت. به نقل از او: « رئالیسم جادویی به فضای فکری و فلسفی من نزدیکتر است چراکه آغاز این نوع از نقاشیهایم با تاثیر پذیرفتن از نویسندههای آمریکای لاتین همچون گابریل گارسیا مارکز، خورخه لوئیس بورخس و ایزابل آلنده بوده است. طبیعتا نوع نگاه آنها در آثار من بازتاب دارد و کارها سمت و سویی چند وجهی مییابند.» در آثار این نویسندگان فانتزیها، خیالبافیهایی پیرو درونمایههای اسطورهای و رجعت به گذشته به کرات دیده میشود که نشانههای آنها را در نقاشیهای زندیان میتوان یافت. واقعیتگریزی معطوف به تخیل در صدد نمایش ناخودآگاه، رویاها، کابوسها یا حالات درونی نیست بلکه اغلب بر غریب بودن تجارب بیرونی تاکید میکند. چنین است که روزمره و اشیای آن عناصر اصلی تابلوهای او میشوند تا با جزئیات دقیق در آمیزش با تخیل، حیرت از پیچیدگی واقعیت را به تصویر بکشد. غریب بودن اشیای ساختگی در نقاشیهای او را میتوان ترجمهای از انزوا و بیگانگی دانست که رازآلودگی واقعیت زندگی امروز به واسطۀ آنها توصیف میشود.