پروندهی چرا جان بالدساری مهم است؟
خاطرات جالبی از دانشجویان بالدساری که کمتر شنیده شده
قسمت دوم
دبیر پرونده: مریم روشنفکر
مجله هنرهای تجسمی آوام: ترجمهی معصومه شیخی
آیا جان بالدساری[۱] مهمترین استاد هنر در قرن بیستم بود؟
جان بالدساری ، بیشتر به عنوان یک مفهومگرا شناخته میشود که الهامبخش هنرمندان بسیاری شد تا روشهای تازهی تولید اثر هنری را به کار بگیرند، چه به شکل اجراهای ابزوردیست[۲] یا آثار عکسمحور دربارهی خود تصاویر. اما میتوان گفت که اثر بالدساری بیش از هر چیز مرهون بخشی متفاوت اما مرتبط با حرفهاش است: شغل معلمیاش. بالدساری از اوایل دههی ۱۹۷۰ وارد دنیای هنر شد و یکی از اولین استادان موسسهی هنری کالیفرنیا شد، مدرسهای در سانتا کلاریتا که مکانی برای آزمایشهای هنری در کرانهی غربی تبدیل شد وقتی صحنهی هنر آنجا کمتر از صحنهی هنری نیویورک مهم شناخته میشد. بالدساری به طور برجسته کلاسی را تدریس میکرد که اسم آن معنای زیادی دارد: «هنر پسااستودیویی[۳]».
برای بررسی حرفهی تدریس بسیار گستردهی بالدساری – ابتدا در کالآرتس[۴] و سپس در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس – آرتنیوز[۵] سراغ برخی از دانشجویان او رفته و از خاطرات و تجربیاتشان با این هنرمند به عنوان یک استاد پرسیده است.
مت مالیکان[۶]
فارغالتحصیل سال ۱۹۷۴
کلاس جان مانند یک آزمایشگاه بود. او ما را به جاهای مختلفی میبرد. ما به سفرهای زیادی میرفتیم. دانشجویان کارهایشان را میآوردند و او نیز کارهای خود را میآورد… هر وقت که جان به اروپا میرفت، با چمدانی پر از کتاب برمیگشت و آن را جلوی کلاس میانداخت و ما آن را میبلعیدیم. در آن زمان در کالآرتس پول زیادی وجود داشت. وقتی هنرمندی از اروپا به نیویورک میآمد، جان او را با هواپیما به لسآنجلس میآورد. هنرمندان بسیاری به کلاس ما آمدند، مانند ربهکا هورن[۷] و در میان آنها هنرمندان داخلی مانند جون جوناس[۸] و ال روپرزبرگ[۹] نیز بودند.
ما یاد گرفتیم چطور دربارهی کار حرف بزنیم و در نتیجه چطور دربارهی آن فکر کنیم. هنرمندی بود که در سخنرانیاش گفت هرگز شیئی نساخته است. او فیلم نسبتا بلندی به ما نشان داد – شاید ترکیبی از چندین فیلم – و بسیار پرمدعا بود. پس از سخنرانی دور هم جمع شده بودیم و مینوشیدیم و پیش از آنکه او وسایلش را جمع کند، باربارا بلوم[۱۰] (یکی از هنرمندان و همکلاسیها) فیلم را برداشت. سخنران نتوانست فیلم را پیدا کند و بسیار عصبی شده بود. در لحظهی مناسب، باربارا فلیم را به او داد و گفت: «فکر میکردم شئ نمیسازید.» باربارا استدلال غلطش را با آن جمله نشانش داد. آن کلاس این شکلی بود. همه همدیگر را به چالش میکشیدند.
در سال آخر دانشکده جان با ماشین دنبالم میآمد – من در سانتا مانیکا[۱۱] در خانهی خودمان زندگی میکردم. هر روز مرا تا دانشگاه میرساند؛ این رفتارش بسیار سخاوتمندانه بود. او به وضوح نشان میداد که هنرمند بودن بهتر یا بدتر از لولهکش بودن یا برقکار بودن نیست و اینکه ما بهتر از دیگران نیستیم. همچنین بسیار واضح آن را بیان میکرد، که اگر هنرمند بودید، پس بهترین کار ممکنی را که هر کسی میتوانست انجام دهد، میکردید. تمام آثار ویدئوییاش را در همان اتاقی که ما در آن بودیم، میساخت – تجهیزات و فضا را با هم شریک میشدیم. این احساس را دربارهاش نداشتم که او در کاخ خودش به سر میبرد و آثار سطح بالایی تولید میکند، در حالی که ما آن پایینها کار میکنیم. پدرم مت مالیکان بود و مادرم لوچیتا هورتادو[۱۲] است، در نتیجه من در خانهای پر از هنر بزرگ شدم. جان پدر هنریام بود. او یک نابغه بود.
باربارا بلوم
فارغالتحصیل سال ۱۹۷۲
تا جایی که به یاد میآورم، فعالیت کلاسی کمی وجود داشت. دوستانش از نیویورک و اروپا میآمدند، چیزهایی ارائه میدادند، و بعد به یک رستوران یا بار میرفتیم و مینشستیم و صحبت میکردیم. او اهمیتی به سلسلهمراتب نمیداد. امکانش وجود داشت که هرچه پیرتر میشد و از درس دادن خسته میشد، کلاسهایش رسمیتر شوند. اما در ابتدا، قالب و سلسلهمراتب بسیار کمی وجود داشت.
به یاد ندارم که تکلیفی وجود داشته باشد یا اینکه شامل تولید اثر هنری شود. حتا یادم نمیآید با جان دربارهی هنرم حرف زده باشم – پداگوژی اینگونه نبود. موضوع بیشتر کنجکاوی بود. گیلبرت و جورج[۱۳] آمدند و چیزهایی ارائه دادند. اینکه آنها نوعی مجسمهی زنده بودند برای من شگفتانگیز بود. این مربوط به سال ۱۹۷۱ یا ۷۲ بود، و در آن زمان آنها را به مدرسههای هنر زیادی دعوت نمیکردند. به این دلیل که دوستان جان بودند، به آنجا دعوت شدند.
جان جوک تعریف میکرد – همه این را بهتان خواهند گفت. من در لسآنجلس بزرگ شدهام و بسیاری از دوستان پدر و مادرم نویسندههای کمدی بودند. میگفتم: «خدایا، لطفا من رو مجبور نکن تحملش کنم.» پس بهش میگفتم در هر گفتگویی میتواند سه تا جوک بگوید و بهتر است سه تا از خوبهایش باشد، در غیر این صورت سهمیهاش تمام میشود. کمی بعد از آن، من به اروپا رفتم و او با تمام دوستانی که آنجا داشت، تماش گرفت. هر جا که بودم، فهرستی از نامهای دوستانش را در آنجا به من میداد.
این پرونده ادامه دارد …
پینوشت:
[۱] John Baldessari
[۲] absurdist
[۳] Post-Studio Art
[۴] CalArts
[۵] ARTnews
[۶] Matt Mullican
[۷] Rebecca Horn
[۸] Joan Jonas
[۹] Al Ruppersberg
[۱۰] Barbara Bloom
[۱۱] Santa Monica
[۱۲] Luchita Hurtado
[۱۳] Gilbert & George
منبع:
Artnews
نویسنده:
ALEX GREENBERGER
قسمت قبلی این پرونده را اینجا دنبال کنید: