پروندهی چرا جان بالدساری مهم است؟
خاطرات جالبی از دانشجویان بالدساری که کمتر شنیده شده
قسمت سوم
دبیر پرونده: مریم روشنفکر
مجله هنرهای تجسمی آوام: ترجمهی معصومه شیخی
اریک فیشل[۱]
فارغالتحصیل سال ۱۹۷۲
من هرگز با جان کلاس نداشتم، اما بسیاری از دوستانم با او کلاس برمیداشتند و دربارهاش حرف میزدند. او شخصیت بسیار تاثیرگذاری بود که شوخطبعی را به عنوان ابزاری خلاقانه و پهنهای وسیع معرفی میکرد که در آن تعریف و روندهای تولید اثر هنری را میتوان به طور پیوسته بازتعریف کرد. جان همیشه نسبت به هنرمندان جوان بسیار بخشنده بود؛ بدون توجه به اینکه در پوچگرایی زیباییشناسانهی او سهیم بودند یا نه. او مرد بزرگی بود، معلمی تاثیرگذار و هنرمندی که الهامبخش بسیاری از هنرمندان نسل من بود. دلمان برایش تنگ خواهد شد.
جان میلر[۲]
فارغالتحصیل سال ۱۹۷۹
من با جان بالدساری آشنا شدم و از او خواستم استادم باشد. او مرا پذیرفت و من در دورهی کارشناسی در سمینار دورهی کارشناسی ارشدش شرکت کردم. این موضوع تاثیر بزرگی بر من داشت. آن اوایل او رکتر بود. او طی سالها روش تدریس ملایمتری را در پیش گرفت، اما آن زمانی که من با او کار میکردم اینگونه نبود. او میتوانست به طرز بیرحمانهای صادق باشد و این صداقت نهتنها از روی خوشنیتی بلکه موثر هم بود. در یکی از اولین ملاقاتهایم با او، روی طراحی شبکهای کار میکردم که براساس الگوهای تصادفی و سیستم ترتیب بود. طراحیها را به جان نشان دادم و او گفت: «خب، از طرز فکرت دربارهی اینها خوشم میآید، اما آن را در کارت نمیبینیم.» آنچه میخواست بگوید را به هیچ وجه در زرورق نمیپیچید. در مقام معلمی، بهترین را برایم میخواست و حالا که به گذشته نگاه میکنم، کاملا حق با او بود.
جیمز ولینگ[۳]
فارغالتحصیل سال ۱۹۷۴
او حضور و کاتالیزوری بود که طیف وسیعی از مهمانها را به کالآرتس میآورد. من چیزهای بسیاری از آنها یاد گرفتم: ویلیام وگمن[۴]، جون جوناس[۵]، مایکل آشر[۶]. به عنوان یک مدرس، از جان یاد گرفتم که «درس دادن» یا «کلاس درس» نیست که بیشترین اهمیت را برای دانشجویان دارد – یا دست کم برای من دارد. آنچه اهمیت دارد تمام آن لحظات مابین اینهاست که میان معلمها و دانشجویان میگذرد: مهمانهایی که میآورد، تشویقهای سادهاش در راهرو یا سالن غذاخوری. جان علاقهی بیوقفهای به کارهایی که دیگران انجام میدادند داشت.
بی ورتس[۷]
فارغالتحصیل سال ۱۹۸۰
افسانهی که مربوط به کلاس او بود این بود که پس از آن به گریه میافتی – اما جان هرگز باعث آن نبود، همکلاسیها بودند! جان کاملا مهربانانه در حاشیهی کلاس مینشست و بر همه چیز نظارت میکرد و به وضوح راهنمای جمع بود. این دانشجوها بودند که شما را زیر سوال میبردند. من تکههای متنی را آماده کرده بودم که دستنویس بودند. قصد داشتم روش تهیهی آنها یک راز بماند – این بخشی از کارم بود – و دانشجوها به این خاطر از من ایراد گرفتند و به من توهین کردند! پس از آن کلاس گریه نکردم اما بسیار ناراحت بودم. (و بعدتر به این نتیجه رسیدم که اهمیتی نداشت چطور آن تکههای متن را درست کرده بودم.) روز بعد حس کردم ارائهی بسیار ضعیفی داشتهام. جان گفت: «اُه، به نظر من خوب بود.» او از بسیاری لحاظ قضاوتگر نبود.
حسنش این بود که او فکر نمیکرد هنر درسدادنی است. کاری که معلم میکرد این بود که دانشجوها را در معرض مسائل قرار دهد. ما با هنرمندان مدعوی آشنا میشدیم و این بخش بزرگی از کاری بود که جان آنجا میکرد. بسیاری از آموزشها فراتر از کلاس بود. جان همیشه از کارم حمایت میکرد. به یاد دارم که میگفت «بسیار مهم است که اثر هنریای را تولید کنید که باید تولید کنید.» – همان طور که موفق شدن در تولید یک اثر هنری آن گونه که در ذهنمانمان است مثل اینکه آیا از نظر مالی توانایی انجام آن را دارید یا نه مهم است-. به عنوان یک هنرمند یاد میگرفتید چطور با مسائل کنار بیایید. این چیزی بود که همیشه به خاطر داشتم. شنیدن این جمله بسیار کمککننده بود.
پینوشت:
[۱] Eric Fischl
[۲] John Miller
[۳] James Welling
[۴] William Wegman
[۵] Joan Jonas
[۶] Michael Asher
[۷] B. Wurtz
منبع:
Artnews
نویسنده:
ALEX GREENBERGER
قسمتهای قبلی این پرونده را اینجا دنبال کنید: