سحر افتخارزاده، تندیس: نمایشگاه طراحیهای محمد خلیلی با عنوان “مکان تهی” در گالری “اُ” برپا است. آثار این نمایشگاه در اندازه کوچک و با خراشکاری رنگ بر روی مقوا خلق شدهاند. بودن در مکان، همچون آثار گذشته هنرمند در این جا نیز نقش اساسی دارد. انسانهای تصویر شده در مکانهای متروک، منبعهای آب زنگ زده و در آستانه فروریزی، دکلهای بلااستفاده برق، ساختمانی نیمه کاره و حوضچهای راکد همگی حضوری از غیاب و فقدان را تجسد میبخشند. انسان تصویر شده در این آثار در آستانه یک تهی بیکران ایستاده، پشت به ما به فضایی موهوم و خالی مینگرد و یا رو به ما به تهی بیکرانی که ما در آن ایستادهایم و از درون آن به او مینگریم، خیره شده است. او در این فضا “هست” از آن رو که باید باشد؛ از آن رو که ضرورتِ بودن، جای خواست را گرفته است. در یک رکودِ بیزمان ایستاده تا خود منهدم شود نه آنکه زمانِ رخوت پایان یابد. قطع کوچک آثار و قرارگیری تکقابها در سفیدی دیوار، این خلاء را دوچندان میکند و اجازه میدهد اثر همچون نقطهای در حال محو شدن در سفیدی گم شود.
هنرمند در تکنیک اجرایی خود دست به فروریختن چیزی زده که خود ساخته و از این فروریزی چیز تازهای را بازساخته است. خراش رنگ تا هویدا شدن سفیدی و برساختن تصویر مثبت با عملی منفی و تخریبی، رفتاری پسا ساختارگرایانه و به نوعی ناکشیدن است. گویی با برداشتن لایه به لایه از گذشته، حقیقتی را به اکنون احضار میکند. اکنونی که خود در حال فروریزی و در آستانه انهدام است. و انسانی که در این آستانه ایستاده فقط ایستاده و نظاره میکند. ردی که هنرمند بر تیرگیها بجا گذاشته، خود تبدیل به عامل تخریبِ تصویر میشود و ردی از اکنونِ اثر برجا نخواهد گذاشت. تیرگیهای تصویر همچونان که حضور اشیا در ذهن محو شود، در حال ریختن و از ریخت افتادن هستند. یک فراموشی سمج در حال خوردن و پاک کردن اکنون است تا تبدیل به گذشتهای غبار آلود شود که تشخیصِ هیچ بخشی از آن ممکن نخواهد بود، آنقدر که ممزوج با دیگر چیزها شده. گویی کوره بادی در حال عبور است و با حوصله همه چیز را میخورد و میساید. تصاویر در حال محو شدن و خراشیده شدن تا سرحد سفیدی محضاند. شاید به سوی یک کوریِ سفید.
مکان تهی به نوعی فقدان معنی و راه نبردن به معنی در تفکر پست مدرن را نیز فرایاد میآورد. انسانِ موجود در این بیمعنایی و ابهام با این که دیگر از آن آگاه است اما به بازی با ملالتهایش نیز نمیپردازد، فقط ایستاده و به این جداافتادگی و فقدان مینگرد. آن هم با بیتفاوتی، و دیگر هیچ واکنشی نه از درون و نه از بیرون به وجودِ خود ندارد. اگرچه این ناخودباوری و سرگردانی در آثار دیده میشود، اما سوژه انسانی در آن حتی اگر به گوشه کادر رانده شده باشد، باز هم نقطه تمرکز کادر است و بیش از مکان تهیِ پیرامونش محوریت تصویری دارد. پس به هر روی انسان است که این سکوت دهشتبار را با تجربه زندگی خود تفسیر میکند، اما تجربهای بیمعنی از ابژههای تک افتاده و تکه پاره این جهانِ در حال انهدام.
ولی خراشکاری، جایی پیش از وقوع این انهدام متوقف شده؛ در جایی بینِ دو نبودن. تصویر در بده بستان کنتراست و ترکیب بندی، با مهارت به کمال بصری خود دست یافته. دکل، هرچند محو و پوشیده در لایهها، به هر روی دکل است. منبع آب و آدم و آسمان و زمین همینطور. اما چه میشد اگر ما لحظهای بعدتر در زمان خلق اثر را میدیدیم! چه میشد اگر هنرمند خراشکاری را پیش تر میبرد و همه چیز را بیشتر در کوران محو میکرد! انسان در این آثار هنوز به تهی در نیفتاده است، بلکه در آستانه آن ایستاده، نه به پس میرود و نه به پیش. ساختمان فرو ریخته اما هنوز چهارستون آن پابرجاست. اثر، یک وضعیت را در وهله تعلیق آن نمایان کرده. این تعلیق اگرچه در راستای سکون و ابهامِ همبسته این جهانِ به تصویر درآمده است، اما به نوعی حاکی از محافظه کاری تکنیکی نیز هست و در نتیجه بیمخاطره است. اثر نتوانسته خود را از بند بازنمایی برهاند. تصویر، همچنان برپا ایستاده تا ذهن مخاطب به دنبال فروریزیِ آن فرو نریزد. خیالِ مخاطب را راحت نگه میدارد که اگرچه در حال خورده شدن هستی اما هنوز به سفیدی محض فرو نغلتیدهای. و بدین معنی به امیدی واهی دامن میزند که اگرچه مخاطب بر واهی بودن آن واقف است اما به آن چنگ میزند تا مهابت باورِ بیمعنایی، چهار ستون ذهنش را نلرزاند. پس به گونهای وجهی از واقعیت را مکتوم میگذارد و میل به نادیده انگاری را قوت میبخشد. و میگوید: خیالت راحت باشد! این چیز، آن انسان، هنوز ایستاده است؛ هنوز پرتویی از قطعیت بر آن میتابد.