قسمت دوم اریک فیشل از پرونده معرفی هنرمندان پست مدرن
(۱۹۴۸) Eric Fischl
سایت تندیس به قلم علی نورپور
قسمت های قبل را اینجا بخوانید:
- هنرمند/منتقد؛ هم این و هم آن
- مسعود اسکندری ؛ عکاس مهاجر
- پرونده معرفی هنرمندان پست مدرن | بخش اول جولیان اشتابل
- هنرمند/منتقد؛ هم این و هم آن
- مسعود اسکندری ؛ عکاس مهاجر
- پرونده معرفی هنرمندان پست مدرن(بخش دوم) دیوید سال۱
- هنرمند/منتقد؛ هم این و هم آن
- مسعود اسکندری ؛ عکاس مهاجر
- پرونده معرفی هنرمندان پست مدرن(بخش دوم) دیوید سال ۲
- هنرمند/منتقد؛ هم این و هم آن
- مسعود اسکندری ؛ عکاس مهاجر
- معرفی هنرمندان پست مدرن (قسمت سوم) اریک فیشل ۱
در بیانیه ای که اریک فیشل در حاشیه نمایشگاه در سال ۱۹۸۲ در تورپ گالری شهر نیویورک منتشر کرد می توان به خوبی به هسته اصلی تفکر او پی برد او می گوید: مایلم تاکید کنم که هسته مرکزی آثارم نوعی احساس زشتی، بیلطافتی و البته خود آگاهی است که انسان در مواجه با رویدادهای عمیق هیجانانگیز زندگیش تجربه میکند.این تجربیات همانند مرگ و تمایلات جنسیش به مدد شیوه و سبک خاصی که بخواهد معنی دار بودن آن را انکار کند تبیین نمیشود. به همین صورت این تجربیات از یک ساخت فرهنگی که پوشیده در لفاف آیینها و نمادها مبهم نباشد محروم است و انسان حقیقتا نمیداند که چگونه عمل کند. هر رویداد جدید بالقوه برای انسان یک بحران است و هر بحران ما را با یک نگرانی جدید مواجه میکند.
این نگرانی دقیقا مشابه احساس اضطراب و دلشورهای است که در هنگام خواب، خواب میبینیم که برهنه در جمع هستیم و این بررسی وتحلیل نسبتا دقیقا اریک فیشل از مدل بورژوازی آمریکایی را به ما نشان میدهد. واین تفکر بسیار مشابه با تفکر نقاشان واقعگرایی اجتماعی در دهه ۱۹۳۰ به ویژه آثار هنرمندانی چون برادران رافائل و ایساک سویر میباشد . اولین تلاش ها برای موضو عات اجتماعی در هنر پست مدرن را می توان از هنرمندان چون دیوید سالی و اریک فیشل دانست آن چه که این دو هنرمند را به یکدیگر پیوند می زند تصویر و روشی است که از آن به عنوان “بد پینتینگ” یاد میشود. به عنوان یک مفهوم “نقاشی بد” بر نوعی استفاده از روشهای سنتی اما در کیفیت نه چندان کافی وکامل در القای مفهوم مورد نظر هنرمند دلالت دارد.
سالهای ۱۹۸۲ به بعد سالهاییست که اریک فیشل بیشتر به تکثیر بیانیه درباره آثارش و هنر معاصر پرداخته در کتاب ” Theories And Documents of Contemporary Art” که در سال۱۹۹۶چاپ شده که حاوی نظریه ها و اسناد و مدارک هنرمندان معاصرمیباشد در این مطالب صحبتهایی ازاریک فیشل را میتوان یافت. درقسمتی که با عنوان یادداشتهایی از اریک فیشل میباشد او در باره هنر معاصر و اکسپرسیونیسم که خود بیشتر در آثارش به این روش گرایش دارد میگویید: فکر نمیکنم اکسپرسیونیسم موضوع اصلی باشد به نظر من آنچه در حال حاضر در نقاشی معاصر جریان دارد ازهـویتهای ملی برمیخیزد. مردم به تاریخ خودشان بازگشتهاند تا برای یافتن معانی تلاش کـنند بنابراین با هنری مواجهیم کـه ظـاهرا فقط میتواند برآمده از حساسیتهای ملی باشد مثل نقاشی معاصر ایتالیاانگلیس هم این روزها از نوعی تجدید حیات لذت میبرد، آلمان و فرانسه هم همینطور، وقتی ایتالیائیها و آلمانیها به تاریخ شان رجعت میکنند درواقع به استحکامات زیـربنایی خود باز میگردند. هنر آمریکا هم خیلی اوقات مثل پاپ آرت دهه ۵۰ میکوشد تا به سرچشمههایش بازگردد، که البته به نظر من به اندازه کافی نمیتواند عقب برود چرا که هرچه عقبتر میرود به زمانی نزدیک میشود کـه آمـریکا بلادی منزوی بود و ریشههای هنریاش را هم در آن زمان نمیتوان به آسانی پیدا کرد درنتیجه این رجعت به گذشته، برای آمریکاییها حاصلی جز انکار ریشهای کهنتر از ۶۰ سال ندارد.
اریک فیشل درباره آثار نقاشان مورد علاقه خود می گوید: شخصیتهای اسطورهای ماکس بـکمان بـرایم خـیلی جذاب بودند اماهیچ منبعی برای درک آنها در فرهنگ آمریکایی یا دراندوختههای ذهنیم سراغ نداشتم بسیاری از اوقـات دربـاره رسیدن به آن حد از اسطوره شناسی در آثارم فکر میکنم یکجور ناخنکزدن به آن منبع عظیم،کـه البـته هـیچوقت اتفاقا نمیافتد احتمالا به خاطر همان دلایل فرهنگی آمریکا به واقع سرچشمههای نشانهشناسی را در اختیار ندارد.جـذابترین وجـه داسـتانسرایی بکمان،بعد روانشناسانه آن است روابط بین زنان و مردان و چگونگی بسط آن روابـط درپانـلهای جانبی یک اثر نقاشی میتوان نتیجه گرفت که مسئله دغدغههای شخصی،تلویحات و اشارات را بسط میدهند آن ها بـه تاثیرات مقولات سیاسی و اجتماعی ارجاع میکنند.
زبان تصویری بکمان خارق العاده اسـت،قـسمتهایی با خطوط سیاه ترسیم شدهاند و بعد همراه بـاقی قـسمتهای نـقاشی مثل جایی که تکه پارچهای را میانه بازویی قـرار داده،سـاقپا،سینه وبخشی از یک رگ ورم کرده پشت عضلهای،براساس حساب گریهای روانشناسانه،با رنگهای بدنی پرشدهاند.ایـن، نـقطهای اسـت که مـیتوان اوج تـألم و دغـدغههای او را دریافت به نظرم حس بسیار ارزشـمندی اسـت و من فقدانش را در آثارکسانی چون کیرشز یا امیل نلده که روایتی متملقانه از هـمین ماجرا را نـقل میکنند،حس میکنم آنچه اثر بـکمان را منحصربه فرد میکند،داشـتن و از دسـت ندادن سوژه است. روش نقاشی بـکمان نـشان میدهد کـه کـدام شـخصیت مهمتر ازدیگری است یـا کدام قسمت از بدن در نظرش از اهمیت کمتری نسبت به سایر قسمتها برخوردار است.
هنر عین تئاتراست در تـئاتر اگـر قرار است در گوشی نجوا کنید بـاید آن قدربلند بـاشد کـه بـینندگان بتوانند و در عینحال دریـابند کـه این یک نجوای بیخگوشی است بنابراین هنرمند باید بتواند به فراخور حال ظرافتهای متناسب ایجاد کند و در عینحال مهارتهایش را هـم بـروز دهـد.این معیاری است که یک نفر رابـه عـنون یـک هـنرمند خـوب دسـتهبندی میکند.حتی اگر بدنقاشی کند بالاخره نمیتوان منکر شد که نقاشی یک فن است یک مهارت و میان صنعتگران هم همیشه بهتر و بدتر وجوددارد.اما آنچه مسخره اسـت این است که یک هنرمند آبستره اکسپرسیونیست بعد از ۲۰ سال لکهدارکردن بوم وانمودمیکند که طبیعتا در طول زمان بهبود پیدا میکند ولی سوال اینجاست که او چطور میتواند سالها با جهان اطرافش،به یک روش مشخص و تغییرناپذیر تـعامل داشـته باشد؟برای یک نقاش بسیار مهم است که برای چالش برقرارکردن با نگاهی که به جهان دارد معانی تفضیلی داشته باشد و این همچنین به جذابکردن نگاهش به پیرامون نیز کمک بسزایی میکند.
[/one_half_last]