نقدی بر جاذبه های لاله بندانی

رد پای دیگران
درباره‌ی آثار لاله بندانی در نگارخانه‌ی سایه
سایت تندیس به قلم حافظ روحانی

چه خصیصه‌ی مشترکی آثار لاله بندانی در نگارخانه‌ی سایه را به هم پیوند می‌زند که این آثار ذیل عنوان «جاذبه» گرد هم آمده و به نمایش درآمده‌اند؟


به نظر می‌رسد که آثار به نمایش درآمده حداقل واجد چند رویکرد مختلف باشند و انگار تجربیات گوناگونی با ماده‌ی کار هستند. به واقع آثار بندانی در این نمایشگاه واجد یک کیفیت مشخصند و آن اصرار هنرمند در کار با چوب است، گه‌گاه و در تعدادی از آثار ساخته‌های چوبی با قطعات فلزی هم ترکیب شده‌اند و گرنه رویکرد هنرمند در هر اثر کم و بیش با آثار دیگر متفاوت است و از همین‌رو یافتن خط ربط بین این مجسمه‌ها مشکل می‌شود. لاله بندانی
با این‌حال بخش عمده‌ی آثار لاله بندانی در این نمایشگاه ترکیبی از کنار هم نهادن دو پیکره است که یا بر روی یک پایه و یا دو پایه در کنار هم قرار گرفته‌اند. این خصیصه مربوط به همه‌ی آثار هنرمند نمی‌شود ولی اگر قرار باشد در پی یافتن رویکرد معنایی آثار باشیم، احتمالاً این برخورد هنرمند با پیکره‌ها و ارتباط بین دو بخش را باید به عنوان مضمون کلی آثار در نظر گرفت. به این ترتیب خود این رویکرد، یعنی کنار هم قرار گرفتن دو عنصر مجزا به دو شکل خود را بروز می‌دهد؛ این رابطه و نسبت یا به شکل دو پیکره‌ی جدا از هم است که به اشکال مختلف در نسبت و کنار هم قرار گرفته‌اند و یا به شکل دو ماده‌ی متفاوت با هم، یعنی چوب و فلز است که در قالب یک اثر با هم پیوند خورده‌اند. لاله بندانی در نوشته‌ی کوتاه نمایشگاه‌اش آورده: «سکوت تا لحظه‌ی تماس کش می‌آید. در خلاء هیچ جنبشی نیست. هر انسان تکه‌ای است ساکن. برخورد این تکه‌ها آفرینش زمان و زندگی‌ست. این‌جا جاذبه حرف می‌زند. من انسان‌ها را تنها یافتم در کنشی مدام با دیگری و درون جاذبه‌ای نامیرا. و این گرچه تلخ است اما در خود عشق می‌زاید. و هیچ عشقی نیست که در کنارش شعله‌ی نفرتی نسوزد».لاله بندانی
نوشته‌ی نمایشگاه ما را به این سمت هدایت می‌کند که این پیکره‌ها را به شکل انسان‌ تصور کنیم و نسبت مابین‌ آن‌ها را مصداق «هر انسان تکه‌‌ای است ساکن» و « من انسان‌ها را تنها یافتم در کنشی مدام با دیگری و درون جاذبه‌ای نامیرا». در نهایت اما به نظر می‌رسد که تلاش بندانی تعریف نسبت میان دو پیکره از طریق رابطه‌ی عشق و نفرت است که در پایان نوشته مورد اشاره قرار گرفته است. پس به احتمال زیاد قرار است با تماشای آثار هنرمند رابطه‌ی متضاد عشق و نفرت بین دو پیکره در ذهن بیننده متبادر شود. اما مشکل از همین‌جا آغاز می‌شود که رویکرد هنرمند برای تبیین این نسبت چیست و به شکل خود را در پیکره‌ها نشان می‌دهد و به واقع آیا ما باید پیکره‌ها را بر اساس همه‌ی این نکات مورد اشاره ببینیم؟
از یک منظر گروهی از آثار این نمایشگاه را می‌توان فیگوراتیو در نظر گرفت، یکی دو پیکره به طور مشخص یک پیکره‌ی انسانی را نمایش می‌دهند، ولی بخش عمده‌ی آثار ساخته شده را نمی‌توان فیگوراتیو نامید، در بین این آثار انتزاعی تعدادی را می‌توان با توجه به نوشته‌ی نمایشگاه به عنوان پیکره‌های انسانی تعبیر کرد، ولی در نظر گرفتن تعدادی از آن‌ها به عنوان پیکره‌ی انسانی کمک چندانی به ما نمی‌کند. به این ترتیب با این‌که در بسیاری از این مجسمه‌های انتزاعی هم ما شاهد حضور دو تکه در کنار هم هستیم که به احتمال زیاد قرار است همان معنا و مفهوم مورد اشاره را نمایش دهند، ولی رویکرد انتزاعی بین آن‌ها بیش از حد بر مضمون مورد نظر هنرمند غالب است تا بتوان رابطه‌ی پیچیده‌ی مابین عشق و نفرت را بین آن‌ها در نظر گرفت. به این ترتیب مجبوریم به سراغ جزئیات برویم.لاله بندانی

لاله بندانیدر جزئیات هم به نظر نمی‌رسد که ما با یک رویکرد مواجه باشیم. این تفاوت را می‌توان در نحوه‌ی برخورد با حجم پیکره‌ها، در نحوه‌ی برش چوب و البته کنار هم نهادن پیکره‌ها در نظر گرفت. در حالی که در گروهی از آثار کوچک‌تر می‌توان رگه‌هایی از بعضی از آثار کنستانتین برانکوزی را پیگیری کرد، در گروهی دیگر و به خصوص در نحوه‌ی ارتباط بین پیکره‌ها ردپای مجسمه‌ساز برجسته‌ی جریان سقاخانه، پرویز تناولی، به چشم می‌آید به خصوص که در چند اثر هنرمند به طور مشخص به سراغ رابطه‌ی بین دو پیکره رفته است. بر این اساس به نظر می‌رسد که اگر صحبت از نحوه‌ی اجرا باشد، بندانی بیش از آن‌که در پی یافتن راه حلی مستقل بوده باشد، بیش از حد به راه حل‌های اساتید مجسمه‌سازی وابسته بوده است. تفاوت کار او فقط تغییر ماده‌ی کار و استفاده از چوب تراش خورده. به نظر می‌رسد که خود ماده‌ی کار هم اتفاقاً هنوز به خوبی با این مضمون همراه نشده است، برش‌های چوب و جلوه‌ی بصری این ماده‌ی کار کم و بیش بر پیوند بین دو پیکره غلبه دارد، به واقع ما بیش از حد درگیر برش‌های چوب و جلوه‌ی بصری آن می‌شویم و این باعث می‌شود که مضمون اصلی که رابطه‌ی بین دو پیکره است به چشم نیاید.لاله بندانی
علاوه بر این هنرمند بارها و به اشکال مختلف با ماده‌ی کارش کار می‌کند. به عنوان مثال می‌توان به نوع کار بندانی با سر و پیکره‌ی مجسمه‌های‌اش اشاره کرد، در حالی که پیکره با انحناهای ظریف برش خورده است، سرها معمولاً به اشکال دقیق هندسی و با زاویه اجرا شده‌اند، در نتیجه همین تضاد بین اجرا سر و پیکره در خیلی از موارد بیش از رابطه‌ی بین دو پیکره که به شکل چند پیچ اجرا شده‌اند، به چشم می‌آیند. پس در این‌جا هم به نظر می‌رسد که نحوه‌ی اجرای پیکره بیش از رابطه‌ی مورد نظر بیننده را جذب می‌کند.
در آثار انتزاعی هم وضع به همین منوال است. در این مجموعه ما یا با منحنی‌ها مواجه‌ایم یا با برش‌های تیز و نسبت زاویه‌دار دو بخش از یک پیکره، هیچ‌کدام از این دو رویکرد به تنهایی نمی‌توانند مضمون مشکلِ مورد نظر هنرمند – رابطه‌ی عشق و نفرت بین دو حجم – را نمایش دهند، بلکه در هر یک، ما شاهد رویکردی مجزا به مضمون هستیم. لاله بندانی
با این‌حال نمی‌توان از حق گذشت که بیان نسبت مورد نظر هنرمند در قالب فرمی بسیار مشکل است و هنرمند را نمی‌توان مطلقاً ناموفق نامید. در بسیاری از آثار بندانی توانسته به رگه‌هایی از مضمون‌اش دست پیدا کند، ولی تأثیر راه حل‌های دیگران بر کارش هنوز زیاد است، او را باید در نمایشگاه‌های بعدی، زمانی که زبان بیانی خود را یافته پی گرفت.

[/one_half_last]