صفحهای به مناسبتِ مرحلهی سومِ پروژهی «من اینجا هستم» اثر مهدیار جمشیدی
سایت تندیس نویسنده مخاطب به قلم رضا یاسینی
تصاویر گالری: آبنوس البرزی
اینجا که منم!
مهدیار جمشیدی، هنرمند معاصر، سوژهی جدیدی را انتخاب کرده و در چند مرحله به کارش نمود بخشیده. او طی چند سال گذشته، در نقطهای از ایران، مشغولِ به انجام رساندن پروژهاش، «من اینجا هستم» بوده. نقطهای که مرکز جغرافیایی ایران محسوب میشود و او نخستینبار این مرکز را به نحوی پیدا کرده است. تا اینجا، مراحل اول و دومِ این پروژه سپری شدهاند، و اکنون، چندی از شروعِ مرحلهی سوم پروژه در گالری Ag میگذرد. پروژهای ادامهدار، با دایرهی گستردهی افراد. این گزارش به بهانهی برپایی مرحلهی سومِ «من اینجا هستم» نوشته میشود.
مرکز معاصر ایران
گودالی به قطر و ارتفاع یک یکونیم متر: عقدا، اردکان، یزد، کویر مرکزی ایران.
وقتی مرکز ایران را از هر چهار سو پیدا، و نشانه گذاشته شود، شوقی در درون آدم به وجود میآید که میخواهد در آن نقطه حاضر شود و از نزدیک، مرکز بودن خود را احساس کند. چیزی که تا پیش از آمدن تکنولوژیهایی از قبیل اینترنت، گوگلمپ و گوگل ارت، قابل اجرا نبود. شاید به همین دلیل است که حسِ خوشایندِ معاصر بودن، نخستین اتفاقی است که در مواجهه با این پروژه، در درون آدمی شکل میگیرد.
نقطهای که دایرهوار در مرکز ایران حفر شده و آینهای که در کفاش رو به آسمان قرار گرفته، و سپس در اطراف این گودال آجرها چیده شده و تا سطح زمین رسیدهاند. در بالای این دیوار، روی آجرها، لامپهای قرمزِ نئون یک دور کامل میزنند و بدین ترتیب در یک نقطه، این پروژه اتفاق میافتد: گودالی به قطر و ارتفاع یک یکونیم متر: عقدا، اردکان، یزد، کویر مرکزی ایران.
نقشهی راهنما
نمایشگاهِ «من اینجا هستم» را بایست بر اساس نقشهی راهنما پی گرفت و جلو رفت. از ابتدا که وارد گالری میشویم، چیدمانِ اجزای نمایشگاه، مرحلهبهمرحله بازدیدکنندگان را پیش میبرد و در جریان روند نمایشگاه قرار میدهد. از طرفی، نئونهای قرمزرنگی که دورتادور دیوار نمایشگاه نصب شدهاند، دقیقاً به همان ارتفاعِ نئونهایی است که در اِلمان مرکزی، ارتفاعِ گودال تا سطح زمین است. تمام اجزای این مجموعه، کم و بیش با نظمِ سامانیافتهای ایدههای این پروژه را عمل میکنند. برای مثال، فیلمها و صداهایی که در مانیتورها، تبلتها و هدفونها در حالِ پخش شدن است. اینها مدام در حال پخش شدنِ دوباره و دوباره و چندبارهاند. کم پیش میآید که بازدیدکنندهها به آغازِ فیلمها و صداها برسند. فیلمها همینطور دایرهوار در حال تکرار شدناند. از طرفی، خودِ چیدمانِ نمایشگاه طوری است که بازدیدکنندهها را از نقطهای به نقطهی دیگر هدایت میکند و درواقع این اجزا نیز، در حال دور زدنی مداوم هستند، و همه به گردِ ایدهی اصلی میچرخند. به گردِ ایدهی مرکزیت و در کنارش، نقضِ تمامِ مرکزیتها.
گفتوگو با مهدیار جمشیدی
– مهدیار جمشیدی، چگونگی رسیدنش به این ایده را حاصل نوعی بازیبازیِ ذهنی میداند:
همیشه در هر جا که بودهام دوست داشتم گوگلارتم را روشن کنم و بدانم تا چند کیلومتریام کجاست و فاصلهام تا خانهمان چقدر است و اصلاً من کجای این عالم هستم. خب این بازیها برایم جالب بود و مرتب انجام میدادم. یکبار لغت ایران را سرچ کردم. بعد وقتی این ایده به ذهنم رسید تا مرکز را پیدا کنم، خواستم با مهندسین گوگل ارتباط برقرار کنم. به بخش گوگل فرم ایمیل زدم. آنها به من وبسایتی را معرفی کردند که برای همهی کشورها قابل استفاده نبود امّا کمک میکرد تا به وسیلهی آن، طول و عرض جغرافیایی را پیدا کنم و در نهایت به مرکز برسم. من این کار را انجام دادم و شد.
– امّا پس پشتِ ذهن مهدیار شاید چیزی باشد شبیه آنچه انسانهای نخستین از خود به جا گذاشتهاند. یعنی یک زبان تصویری مشترک که در همهی زمانها قابل فهم باشد و به نوعی، بودن و حضور خود را به گوش آیندگان برساند؛ اینکه آیندگان بدانند زمانی من اینجا بودهام:
من قصد داشتم زبان جدیدی را از نو تعریف کنم. دربارهی تلاشهایی که در این جهت صورت گرفته و از لحاظ سابقهی تاریخی این کار، دوستم احسان سنایی به من خیلی کمک کرد. او به من گفت که بسیاری از قسمتهای این پروژه عملاً متوقف شده.
– از احسان سنایی در اینباره توضیحات بیشتری خواستم:
مهدیار در ابتدا مایل بود که در این نقطه به جای سازه کنونی، یک متن نوشتاری پیاده کند. شروع ارتباطمان از همان موقع رقم خورد. طی یک ملاقات حضوری، ایدهاش را برایم گفت. ایدهای شبیه به ایدههای پروژه SETI (مخفف «جستجو پی هوشمندان فرازمینی»). این پروژه جزو موثقترین تلاشهایی است که در جهت ارتباط با فرازمینیان احتمالی طرح و برنامهریزی شدهاند. عمده این تلاشها به پویش آسمان به دنبال سیگنالهای مشکوک اختصاص یافته، ولی معدود تلاشهای نمادینی برای ارتباط با فرازمینیان احتمالی هم صورت گرفته (که معروفترینشان به آیین بهروزرسانی رادیوتلسکوپ آرسیبو در سال ۱۹۷۴ برمیگردد). برای مهدیار، همین نحوه مخابره پیامها اهمیت داشت. یعنی زبان پیامها. برایش توضیح دادم که هیچگونه زبان واحد و معینی برای صورتبندی این پیامها وجود ندارد. هیچ زبانی که به عنوان نمونه، مطمئن باشیم هوشمندان فرازمینیِ احتمالیْ قادر به رمزگشایی آن، و از آن مهمتر فهم درست منظور ما باشند (یا بالعکس، ما قادر به فهم درست منظورشان باشیم). تأکید میکنم که اینها همه بر «احتمالات» مبتنی است؛ هنوز هیچ نشانی از وجود هوشمندان فرازمینی به اثبات تجربی نرسیده است. با اینحال، برایش از تلاشهای روانشناسی به نام داگلاس واکوخ مثال زدم، که به اتفاق همکاراناش در زیرمجموعه سازمان ملل، درصدد استنباط یا دستکم امکانسنجی وجود چنین زبانی هستند؛ و اگرچه تلاشهایشان به نتیجهای نرسیده، اما دستاوردهای جالب توجهی را راجع به امکانپذیری یا عدم امکانپذیری این اقدام حاصل کردهاند. من کتاب اخیر واکوخ را که در آن مجموعهمقالاتی در همینباره گردآوری شده، به مهدیار معرفی کردم. خلاصه، او مایل بود ابتدا پروژهاش را به زبان نمادین و صوری پیاده کند، اما بعد از این گفتگوها، به زبانی استعاریتر راغب شد؛ که البته من در جریان ریز جزئیات این تصمیم دوم قرار نداشتم و ایده نهایی کاملاً متعلق به او بود.
– امّا درکنار تمام تفاسیری که میشود از این پروژه داشت (همچنان که خودِ مهدیار هم چندان تعصبّی بر سر یک تفسیر خاص ندارد)؛ شاید مسئلهی هویت یکی از اساسیترین سؤالاتی باشد که این پروژه در ذهن کسانی که با آن مواجه میشوند، ایجاد میکند. خود مهدیار، این مسئله را به نحوی با فلسفهی ذن توضیح میدهد:
من شخصاً به ذِن علاقه دارم. یک ضربالمثل قدیمی ذن بود که میگفت: “آیا این منم که به لب آب میروم و شخص درون آب را میبینم، یا اینکه آن شخص درون آب است که دارد به من نگاه میکند.” از اینجا به بعد من، هم از لحاظ تکنیک و هم از لحاظ ایده دیگر کاری به تفکرات قبلیام نداشتم. حالا میخواستم بدانم که من کیام اصلاً.
قضایایی مثل بحران آب و اتفاقهای جغرافیایی تأثیر مستقیمی در روند این پروژه داشتند. خب ما میدانیم که ایران همیشه با مشکل کمآبی روبهرو بوده. من ایدهام را در بازتابِ همین آب میدیدم. بعد کمکم پای بحثهای فیزیک به میان کشیده شد. اینکه آیا اصلاً مرکز وجود دارد؟ و اینکه مرکز باید نسبت به چیز دیگری سنجیده شود و مرکزیت در معنای مطلقاش اصلن وجود ندارد. جلوتر که رفتیم دیدیم که چقدر بحثهای روانشناسی انسان و بیولوژی به مسائل جغرافیایی و مرزها و مرکزها نزدیک است.
– میتوان این پروژه را طیِ چند مرحله تعریف کرد. امّا در نهایت، گویی این پروژه پایانی ندارد و همینطور ادامه خواهد داشت:
مرحلهی اول تحقیق کردن درمورد پروژه بود و اجازه گرفتن برای آغازِ کار. من این کار را به کمک محیط زیست تهران انجام دادم. رفتم و پروپوزالم را دادم و صحبت کردیم و واقعاً حمایتم کردند. امّا تمام بودجهاش با خودم بود. استان یزد و فرماندار و محیطزیست یزد هم کمک کردند.
مرحلهی دوم، توری بود که عدهای از دوستان و علاقهمندان به این پروژه، همگی سفر کردیم و رفتیم به عقدا از توابعِ شهرِ اردکان در استان یزد. درواقع این مرحله پردهبرداری از مرکز بود.
و درنهایت مرحلهی سوم که هماکنون در گالری Ag برپاست.
چیزی که با پروژهی ما حسن اتفاق پیدا کرد، کشف اخیر آقای کامران وفا بود که تاحدودی این تفکر را رد میکرد که اتمها مرکز دارند. ایشان ثابت کردند که بهجای یک نقطهی مرکزی در اتم، یک حالت ریسمانمانند در اتمها وجود دارد.
ما خیلی روی این مسئله پافشاری نداریم که مرکزی وجود ندارد. بلکه کار ما بیشتر به چالش کشیدن قوانین ثابتشدهی گذشته است. در اینجا همین مسئله برای خود من هم به وجود میآید. من خودم را به عنوان مؤلف یا هنرمند حذف کردم و دیگران را به وسط گود کشیدم. «من اینجا هستم»، یک پروژهی در حرکت است. قرار است تمام مراحلِ این پروژه به همراه چند نقد از متخصصین هنر و فیزیک و روانشناسی چاپ شود. آقای دکتر دانشوری رئیس بخش دین دانشگاه کالیفرنیا به عنوان ناقد هنر، آقای دکتر شهرام طالعی به عنوان فیزیکدان، و آقای وحید میهنپرست به عنوان روانشناس لاکانی دربارهی این پروژه مقالاتی ارائه خواهند داد.
– از مهدیار پرسیدم که آیا مرکز ایران مال اوست؟
اصلاً مالکیتی وجود ندارد. اگر مال من بود که این ناقض تمام ایدههای پروژه میشد، و من باز داشتم یک مرکز برای خودم درست میکردم. امّا به عنوان هنرمند من اولین کسی هستم که به آنجا رفتهام و کار کردهام. همین.
گفتوگو با هنرگزار پروژه، الهام پوریامهر
من از مرحلهی دوم وارد این پروژه شدم. بخش اول را خود هنرمند کامل انجام داده بود. من علاقهمند شدم به این پروژه، چون یکی از اولین پروژههای واقعآً معاصری بود که دیدم در ایران دارد اتفاق میافتد. اِلمانِ مرکز هم کاملاً خارج از فضای گالری قرار میگیرد، و از طرفی هدف هنرمند هم این نبوده که چون خارج از فضای گالری اتفاق میافتد، پروژهاش هم در همان بیابان تمام شود. هدف درواقع ایجاد سؤال بوده. و همین مسئله برای من خیلی جالب شد. اینکه یک پروژهی هنری، جستوجو کردن، کندن، کاویدن و فکر کردن جزو اصول اولیهاش است. از جایی به بعد، دیدیم چقدر خوب است که از دیگران هم دعوت به همکاری کنیم. چون دیگر نقش مؤلف از بین میرفت و پروژه داشت خودش حرکت میکرد.
برای برپایی مرحلهی سوم پروژه در گالری Ag، ما نمیخواستیم که نمایشگاه، به معنی نمایش دادن باشد. بلکه میخواستیم باز یک اتفاقِ پژوهشی-پرسشی اتفاق بیفتد، و بعد بازدیدکنندهها با این سؤال که «مرکز چیست؟» دوباره روبهرو شوند. مرحلهی سوم را کاملاً با هم پیش بردیم. این قسمتی است که در ایران اتفاق میافتد، چون مفهوم مرکز آنقدر داشت برای ما باز و بازتر میشد که دیگر تنها به یک مفهوم جغرافیایی ختم نمیشد، داشت از یک نقطه به خطها و نقاط دیگر وصل میشد و حرکت میکرد. مثلاً در آمریکای شمالی که قرار است پروژه در آنجا هم اجرا شود؛ خب آنجا مؤسساتی هستند که نقش مرکز را دارند. مثلاً در یک خیابان بیست مرکز وجود دارد، و درنتیجه هیچکدام هم مرکز نیستند. همینجاست که مرکزها خودشان، خودشان را نقض میکنند.
– شما به معاصریتی که در این کار وجود دارد اشاره کردید و گفتید که این خیلی برای شما اهمیت دارد. این معاصریت دقیقاً چیست؟
یکی اینکه بحثِ زمان و مکان همتراز با هم در این کار اتفاق میافتد. به این خاطر که ما امروزه در دنیایی زندگی میکنیم که مسئلهی مکان با یکجور همزمانی حل میشود. منی که یک هنرگزار هستم، اگر بخواهم یک هنرگزار معاصر باشم، همزمان باید ایران باشم، چین باشم و یا هر جای دیگر دنیا تا بتوانم ادعا کنم که من دارم معاصر زندگی میکنم و این در یک زمان واحد، فیکس نمیشود. «من اینجا هستم»، همینطور لحظه میسازد، و از نظر مکانی به یکجا ختم نمیشود.
این پروژه با یک هنرگزار کانادایی به نام توبین گیبسون در میان گذاشته شد و او هم خیلی به پروژه علاقهمند شد و خواست که خودش آن را ادامه بدهد. درواقع قرار شده هر کسی که به این کار علاقه دارد، روی آن کار کند و پروپوزال بدهد.
– یکباری که در محلِ پروژه حاضر شدهام، بهسختی پیدایش کردم. هیچ علامت و نشانی نبود که ما را تا نقطهی مورد نظر هدایت کند. آیا از قصد بوده که هیچ علامت و نشانی برایش در نظر نگرفتهاید؟
این خیلی برای ما مهم است که فعلاً این مکان پوشیده بماند و از نظرها پنهان باشد. قبلاً هم از من این سؤال شده. چون میراث فرهنگی هم میخواست آن را به عنوانِ مرکز ایران ثبت کند تا مردم بیایند و از نزدیک ببیند. خب ما فکر کردیم و دیدیم اگر این اتفاق بیفتد ما باز خودمان مرکز ساختهایم. فکر کردیم که فعلاً جایی برای اینکار نیست، مگر آنکه نقطههای دیگری هم شکل بگیرد، و آنگاه برای وصل کردن تمام این نقاط به یکدیگر، این مرکز هم میتواند هویت خاص خودش را داشته باشد.
زمانی، اتفاقی در آن محل افتاده، و حالا دیگر ما داریم برای آن اتفاق، خردهروایت درست میکنیم، به جای آنکه یک روایت کلی از آن ارائه بدهیم. این پروژه دیگر در ایران تمام شده. ما از حالا منتظریم که در دیگر کشورها، مراکز دیگری پیدا بشوند و به نحوی این مراکز به هم متصل شوند. دغدغهی اصلی ما مرکز است، نه مرکز جغرافیایی. در دیگرجاها این مرکزیت میتواند در حوزههای گوناگون فکری و فرهنگی و غیره گسترش پیدا کند.
[/one_half_last]