گفتگو با رودنی اسمیت، عکاس آمریکایی

مترجم: محمد رضایی روشن (معمار و مدرس)rodney_smith

رودنی اسمیت۱  ۲۴ دسامبر ۱۹۴۷ در نیویورک به دنیا آمد. پس از اینکه در ۱۹۷۰ ادبیات انگلیسی و مطالعات مذهبی را در دانشگاه ویرجینیا به پایان رساند مدرک الهیاتش را، با وجود مخالفت خانواده، در ۱۹۷۳ از دانشگاه ییل گرفت. در ۱۹۷۶ به اورشلیم رفت و صد روزی که آنجا گذراند را صرف عکاسی کرد که ماحصلش عکس‌هایی‌اند که در نخستین کتابش در ۱۹۸۳ به چاپ رسیده است. پس از بازگشت از اورشلیم زمان کوتاهی را در دانشگاه ییل در رشته عکاسی تدریس کرد. اسمیت همچنان که حرفه‌اش را در دهه نود پی می‌گرفت، رفته رفته، وارد عکاسی مد شد. او در طول ۲۵ سال گذشته جوایز بی‌شماری گرفت که از جمله می‌توان به کسب رتبه نخست برای کتاب «پایان» از IPA اشاره کرد.

پیش‌تر درباره یافتن نگرش مخصوص به خود صحبت‌هایی داشتید. فکر می‌کنید این بینش پس از سال‌ها تجربه به دست می‌آید یا اینکه هنگام تولد به بعضی از عکاس‌ها ارزانی می‌شود؟
مشخصن فکر می‌کنم هر شخص نیروی بالقوه‌ای برای بیان کردن خود دارد. روند یادگیری دست یافتن به استعداد درونی‌مان خیلی سخت است و بیشتر آدم‌ها ترجیح می‌دهند به جای اندیشیدن درباره چیزهایی که واقعن به آنها کمک می‌کند، یا موجب کمال و پرورش نگرششان می‌شود، نیرویشان را صرف کارهای دیگر بکنند.
این موضوع شامل هر نوع  کوشش هنری می‌شود، فرقی هم نمی‌کند موسیقی باشد یا نقاشی. آنها بیشتر وقت خود را صرف یادگیری و صحبت راجع به تکنیک‌هایی می‌کنند که مستقیمن پیش رویشان است ولی به برون‌ریزی روانی خود که هر شخص را خاص و منحصر به فرد می‌کند نمی‌پردازند.
خیلی از افراد اعتقاد دارند که هر کس با استعداد و توانایی‌هایش به دنیا می‌آید و بعضی از افراد آن را دارند و بعضی هم بهره‌ای نبرده‌اند. من به این موضوع اعتقادی ندارم. معتقدم همه توانایی لازم را دارند، چرا که همه ما آدم هستیم و هر شخص احساساتی دارد. به شرطی که قادر باشند این عواطف را، که جزیی از استعدادشان است، بیان کنند.

عکس‌هایتان سرشار از خوش‌بینی و نشاط است و در جایی گفتید آنها آرمانی هستند. چرا این شیوه را انتخاب کردید؟ قصد دارید چه چیزی درباره زندگی بگویید؟
مطمئن نیستم که کوشش فکری بوده‌اند چنانکه وابسته به عواطف هستند. فکر می‌کنم هنر معاصر، می‌خواهد تئاتر باشد یا موسیقی یا… ، در بیشتر موارد قصد آموزش یا پذیرفتنی کردن یک پیام واحد را دارد. آنها جامعه‌شناس هستند.
هنر متعالی همیشه به زندگی پاسخ مثبت داده است. رنسانس دوره‌ای است که مردم در هر مدیومی بسیار آرمان‌گرا بودند، آنها در فرم سبکشان سنتی بود، نسبت به دنیا نگرشی مثبت داشتند، و از اینکه زنده‌اند هیجان‌زده بودند. این همان چیزی است که هنر متعالی را به بار می‌آورد.
همه از وجود شرارت در دنیا آگاهند. به نظرم چیزی که مردم نسبت به آن آگاه نیستند نیروی بالقوه‌شان برای انجام کارهای خوب است.

چه چیزی در ساعت‌هاست که دوستش دارید؟ نماد چه هستند؟
پرسش زمان همواره خارج از من و یا در من است. که در شکل سطحی‌اش به این صورت دیده می‌شود که حالا زمان خوب یا بد زمانه‌ای است. بعلاوه در چه زمانی هستیم؟ زمان حال در چه دوره‌ای از زندگی هر شخص است؟ سال‌های آغازین است؟ سال‌های آخر است و یا میانی؟ برای من نشانه مهمی است که به صورت استعاری بیان می‌شود.

می‌توان گفت در تمام عکس‌هایتان نسبت به نظم و ترکیب‌بندی خیلی فکر می‌کنید. تا به حال سنت شکنی کردید؟ و به عنوان یک عکاس فکر می‌کنید باید این کار را انجام دهید؟
کارتیر برسون۲ استاد ترکیب بندی بود. افراد زیادی همچون کارتیر برسون و اوژن اسمیت۳ هستند که دید ترکیب‌بندی‌شان قوی است. به نظر من ترکیب‌بندی در عکاسی شباهت زیادی به ریتم در موسیقی دارد. اگر شما ریتم خوبی داشته باشید، درک درستی از ترکیب‌بندی خواهید داشت.
ترکیب‌بندی ریشه گرفته از آثار وام‌دار کلاسیک است. و آن است که چطور اشیاء در محیط طبیعی درست کنار هم قرار می‌گیرند، جایگاه و مقیاسشان در طبیعت، روابط میان اشیاء و آدم‌ها، عکاس و سوژه‌اش – تمام اینها به صورت سنتی بر پایه بیان احساسات هستند.
در شعر اگر کسی در مصرع پنج ضربی ایامبیک بسراید مانند این است که تشابه آوا ریتم را خوشایند می‌کند. به همین خاطر است که مردم همیشه چیزهای موزون را دوست دارند چون با آن احساس راحتی می‌کنند. با تپش قلب انسان نسبت دارد.

به نظر می‌رسد بسیاری از شخصیت‌ها در عکس‌هایتان در جستجوی چیزی هستند. آیا این موضوع عمدی است و بیانگر چیز مشخصی‌اند؟
وبلاگم پاسخی است به پرسش دومتان. جواب بلندبالایی برای این جویندگی وجود دارد. به نظرم همه در جستجوی چیزی، خواه معنا یا هدفی، در زندگی‌اند یا اندیشیدن درباره اینکه چه کسی هستند، جایگاهشان در دنیا، یا هر آنچه که در زندگی انجام می‌دهند و برایشان مهم است! فکر می‌کنم تقریبن هر کس، با هر انگیزه‌ای، که نسبت به بودنش تعمق می‌کند درباره هدف از خود می‌پرسد.
من نمی‌دانم شغلم چیست! احتمالن این خود عامل جستجوست. چه مردم این موضوع را بیان کنند یا نه، همه در حال انجام همین کارند.

قصه‌گویی تا چه اندازه برایتان مهم است؟ آیا پیش از عکاسی روی ایده‌هایتان کار می‌کنید؟
من هیچ ایده پرداخت شده‌ای ندارم. محل عکاسی کلیدی است که آنجا دست به ساخت می‌زنم. به محض یافتن مکان، همه چیز به صورت منظم در آنجا فراهم می‌شود. این محل عکاسی است که تمام کارهایم را پیش می‌راند.
همین که مکان نهایی را یافتم، دیگر حتی نمی‌خواهم بدانم قرار است عکس‌هایم چطور شوند. من هیچ یک از تصویرها را با هدف واضحی عکاسی نکردم. فقط چارچوب کار را معین می‌کنم و کمی به فرم می‌پردازم، جدا از این مسئله، تمام تصاویر، به نوعی فی البداهه، از راه می‌رسند.
یکی از چیزهایی که برایم جالب است و همه نسبت به آن کنجکاوند این است که عکس‌های من بسیار وزین و متعادل هستند. در حالی که کاملن فوری گرفته شده‌اند. در ۹۵٪ موارد حتی تا چند دقیقه پیش‌تر نمی‌دانستم قصد دارم عکسشان را بگیرم.

چرا نام کتابتان را «پایان» گذاشتید؟
قرار بود نام کامل کتاب «پایان نقطه آغاز است» باشد. طراح جلد آن را به پایان تغییر داد. عنوان کتاب از نگاهم به تصاویر کمی سوررئال گرفته شده‌ام در طول چند سال می‌آمد و از خودم می‌پرسیدم آیا این پایانی بر آن بخش از زندگی‌ام است یا اینکه قرار است ادامه بیابد. آیا این یک شروع بود یا پایانی بر آن شیوه از کار؟ هنوز مطمئن نیستم.

در ورکشاپ سانتا فه۴ چه چیزی آموزش می‌دادید؟
ورکشاپ‌ها عالی‌اند. من سال‌های زیادی، جسته و گریخته، آموزش می‌دادم و البته زمانی که جوان‌تر بودم، به خاطر پول در آوردن، زمان بیشتری صرف تدریس کردم. ورکشاپ تجربه‌ای بسیار حسی و پرشوری برای شرکت‌کنندگان است. به دلایل غیرعادی می‌توانم به آثار دیگران نگاه کنم و چیزهای مهمی راجع به شخصیتشان بگویم – اینکه آنها چه جور افرادی هستند، ترس‌ها و اضطراب‌هایشان چیست، از کجا آمده‌اند، و چه چیز مانع پیشرفتشان در کار است.
وقتی مردم کارهایشان را به من نشان می‌دهند تا راجع به‌شان حرف بزنم «تخلیه روانی» پیش می‌آید. در زمان کوتاهی تصاویرشان، به طور قابل ملاحظه‌ای، تغییر می‌کند. بسیاری از ورکشاپ‌ها درباره مسائل تکنیکی و نرم‌افزار فتوشاپ است، چیزهایی که کاملن بی‌اهمیت‌اند. کارگردانان هنری، مبتدیان مستعد، حرفه‌ای‌های واقعی، نقاشان، تهیه‌کنندگان و هر دسته دیگری از افرادی که بهره بردند به آنها کمک کرد تا زندگی‌شان را عوض کنند. آنها چیزهایی را نسبت به خودشان و دنیا دیدند که پیش‌تر هرگز متوجه‌اش نبودند و این بینش باعث شد که واقعن عکاس شوند.

به نظر کار خیلی لذت‌بخشی می‌آید.
همین طور است، ولی برایم کار سختی است. همان ابتدای کار، زمانی که خودمان را معرفی می‌کنیم، از همه می‌پرسم: «از این ورکشاپ چه می‌خواهید؟» و « آیا واقعن می‌خواهید به عنوان شغل به آن نگاه کنید؟» خسته می‌شوم ولی خیلی راضی‌کننده است. سال‌های بعد نامه‌هایی از افراد زیادی به دستم می‌رسید که چطور این تجربه آنها را تغییر داد.

در این دوره و زمانه، با تعداد زیاد عکاسانی که فعالیت می‌کنند، چگونه می‌توان متفاوت بود؟
به نظرم اگر شخصیت اصیلی داشته و واقعن خوب باشید به طور طبیعی آنچه که باید می‌شود. چیزی که سخت است این است که آن ارزشی که کار عکاسان داشت تغییر کرده است. در حال حاضر همه یک دوربین در تلفنشان دارند. وقتی که جوان‌تر بودم کوشش فوق‌العاده و انضباط و سخت‌گیری در مهارت یافتن شخص نقش داشت. همه چیز روی فیلم گرفته می‌شد، که همچنان برای من اصل است. امروزه تکنیک تقریبن مبحثی نامربوط است، افرادی که هیچ تجربه فنی ندارند می‌توانند عکس خیلی خوبی بگیرند. وجه تمایز ناشی از تکنیک دیگر ممنوع است.
پیش‌تر عکاسی پر رمز و راز بود. فیلم را به جایی دیگر می‌بردیم، رویش کار می‌کردیم، پس از آن چاپ می‌کردیم‌شان. روندی که بسیاری از افراد از آن سر در نمی‌آوردند. در حال حاضر هر کس می‌گوید در پست پروداکشن درستش می‌کنم، تغییرش می‌دهم و… راستی! هیچ کدام از این چیزها در تصاویر من نیست. تقریبن ۹۹٪ چیزهایی که در عکس‌هایم می‌بینید با دوربین گرفته شده‌اند. من روتوش کردن را دوست ندارم. همان طور که می‌بینم عکس می‌گیرم.
معتقدم که دنیا در حال تغییر است، اینترنت مشخصن روی عکاسی تأثیر گذاشته و نسبتن بهتر شده است، چون مخاطبانم پس از کار با اینترنت بیشتر شده‌اند، و تا اندازه‌ای هم بدتر شد چون از ارزش این مدیوم کاسته است.
حالا احتمال دارد دوباره همه چیز عوض شود. من عکسم را می‌گیرم و متوجه‌ام که مردم قصد دارند بعد از عکاسی دیجیتال به فیلم رجوع ‌کنند. هیجان‌انگیز و به نوعی حیرت‌آور است.

در وبلاگتان راجع به دوره کودکی خود خیلی راحت حرف می‌زنید. واکنش افراد چطور بود و آیا به عکاسان دیگر هم این کار را پیشنهاد می‌کنید؟
به دلایل زیاد وبلاگ‌نویسی شگفت‌زده‌ام کرده است. زمانی که جوان بودم، اکنون ۶۳ سال دارم، همیشه فکر می‌کردم رمان‌نویس خواهم شد. در رشته انگلیسی اسم نوشتم، هدفم این بود، و آشکارا به نویسنده شدن گرایش داشتم ولی خیلی زود فهمیدم مهارتش را ندارم. در برون‌ریزی احساساتم روی کاغذ مشکل بزرگی داشتم، کاری که حالا با دوربین انجام می‌دهم.
سال‌های بعد زمانی که با مدیر استودیوام بودم به من گفت وبلاگ می‌تواند دیگران را از انتشار کتاب باخبر کند، به همین خاطر شروع به نوشتن کردم. متوجه شدم این کار را واقعن دوست دارم. کار سختی است و اوایل قصد انجامش را نداشتم ولی در نهایت یک صبح دوشنبه نشستم و نوشتم. به محض یافتن موضوع به سرعت می‌نویسمش.
بسیاری از پیام‌هایی که در وبلاگم می‌گذارند تکمیل کننده هم هستند. به نظرم مردم دوستش دارند. شمار خوانندگان، در طول یک سال، ۱۰۰٪ افزایش یافت و جالب‌تر اینکه از سراسر دنیا نامه دریافت می‌کنم. از روسیه، چین، اروپای شرقی، ژاپن و استرالیا ایمیل دریافت می‌کنم و این افراد واقعن وبلاگم را دوست دارند. علاقه‌ام را کامل می‌کند. همیشه عکاسی و ادبیات را دوست داشته‌ام. در هر کتابی که منتشر کرده‌ام همیشه کمی متن افزوده‌ام. واژه‌‌ها را به عنوان تکمیل کننده تصاویر دوست دارم به شرطی که واژه‌های به جایی باشند. اگر بتوانی بعد دیگری به تصاویر بدهی این کار را با واژه‌ها انجام بده، به نظرم خیلی مفید است.

دوباره مد قدیم برگشته است. نظرتان در این مورد چیست؟
فکر نمی‌کنم غیرعادی باشد. مردم به عقب برمی‌گردند، به خصوص دنیای مد به گذشته، به دوره‌های مختلف – دهه‌های پنجاه، شصت، هفتاد و… بر می‌گردد. به نظرم راجع به چیزی حرف می‌زنی که خیلی گسترده است. در گذشته فکر می‌کردم در آغاز هزاره دگرگونی مختصری در ساختار فرهنگ عمومی پیش خواهد آمد برای اینکه انگیزه‌ای شود تا مردم مفهوم تازه‌ای به زندگی ببخشند. یک بار تورو۵ گفت: گروه بزرگی از مردم زندگی‌شان به یأس آرامی کشیده می‌شود.
فکر کنم امروزه این موضوع حقیقت یافته است همان طور که صد سال پیش هم چنین بود. به نظرم مردم، و برایم در نقاشی و عکاسی محسوس است، که واقعن خودشان را گم کرده‌اند و در زمینه فرهنگی در جستجوی کسی هستند تا در یافتن دریچه حقیقت کمکشان کند. انواع مختلف هنر، که به صورت سنتی در این راستا یاری رسان بودند، دیگر این کار را انجام نمی‌دهند. دنیای هنر اساسن منعکس کننده احساسات مشابهی است که مردم در حالت کلی دارند. رفته رفته مردم این موضوع را درک کرده‌اند. کلاسیسیم در بسیاری از رشته‌های متفاوت در خور مقیاس انسانی است. یکی از چیزهایی که، مهم نیست در چه قرنی هستیم، همواره و ناچارن پیش می‌رود این است که هرگز از سبک جدا نمی‌شویم. این همان چیزی است که در فرهنگ عمومی گم شده است. نمی‌دانم بعدها چه خواهد شد، آیا زود گذر و یا بنیادی است و اینکه آیا در آینده وقتی به قرن بیست و یکم می‌نگریم آن را همان‌گونه که دگرگونی فرهنگی را ساختیم خواهیم دید.

می‌توانید برایمان در زمینه عکاسی مثال بزنید؟
اگر اصالت داشته باشید و به خودتان متکی باشید، اگر نظام ارزشی و قوه تشخیص خود را داشته باشید، اگر در طلبش مسیری طولانی را طی کرده باشید و این کار را به این خاطر انجام بدهید که دوست می‌دارید و نه برای به دست آوردن پول… سرانجام موفق خواهید شد. بین ۱۰ تا ۱۵ سال زمان می‌برد تا حرفه‌تان را بسازید.
زمانی که در ۱۹۷۳ به عنوان عکاس سیاه و سفید کارم را شروع کردم جایی برای آثار سیاه و سفید نبود. چه آموزگار و اهل مطالعه می‌بودی، چه روزنامه‌نگار و یا در دنیای هنری که اساسن وجود نداشت فعالیت می‌داشتی. هیچ کس مانند من در ۱۹۷۳ بی‌اینکه هیچ پولی در آورم عکاس نشد. مثل این می‌ماند که معلم مدرسه نمی‌شوی تا ثروت‌اندوزی کنی. و این چنین است که عکاس می‌شوی. ناچاری که این‌گونه باشی. کسی مجبورت نمی‌کند عکاس شوی، این حرفه‌ای است که شخص، آزادانه، انتخاب می‌کند. باید این را به خاطر داشته باشی. هدیه‌ای است که به خود می‌دهی و زمانی طولانی صرف می‌شود تا به بار بنشیند و حفظش کنی. همه شادی‌های آنی را می‌خواهند و این مدیومی نیست که در اختیار همه باشد. هرگز ندیده‌ام کسی بدون سال‌ها کار سخت به نتیجه برسد.

می‌خواهید از شما چه بماند؟
به عهده شما می‌گذارمش. فقط می‌کوشم بهترین کار ممکن را ارائه دهم. نمی‌دانم. مطمئن نیستم چه چیزی از من می ماند. به نظرم کس دیگری باید نظر دهد.

—————

  • مسئولیت اصالت ترجمه به عهده مترجم می‌باشد.
  1.  Rodney Smith
  2.  Cartier Bresson
  3.  Eugene Smith
  4.  Santa Fe workshop
  5.  Thoreau
[foogallery id=”5620″]