زمین و زمان و جغرافیایی که در آن مسافریم
دکتر جواد علیمحمدی | من او را این چنین شناختم
سایت تندیس به قلم نویسنده مخاطب یاسمن دخت دباغ
به صفحهی اینستاگرامش که میروم پای کپشن آخرین پستش، دلم میگیرد… عکسهای خداحافظی همیشه یادگاریهایِ تلخیند… خصوصا اگر دل به ماندن و عقل به رفتن، فرمان بدهد… جدالِ نابرابری که، آدم در برابرش کم میآورد… باید به گذشته دل سپرد و ماند یا به فکر آینده بود و رفت؟؟؟
در حوالی دههای که من در آن به دنیا آمدم (دهۀ مظلوم ۶۰) همیشه به حکمِ عقلِ سلیم، رفتن و چشم به آینده داشتن در جایی که میتوان آیندهای در آن داشت البته، بهتر از ماندن و دل به گذشته سپردن است…
این روزها آنچنان موجِ مهاجرت خروشانتر از قبل است که انگار ما در کشور خودمان مسافریم… گاهی حتی خودمان نیز چشم به دریائیم که آخر، کِی، چهکسی و چهگونه، برای ما مسافرانِ این کشتیِ بیسامان، تویوپِ نجاتی میاندازد تا ما را با خود ببرد هر کجا که شد!!!
در دورهای که آدمهایِ اطرافمان، عزیزانمان، خانوادهیمان، دوست، دشمن، رفیق و نارفیق میروند به جایی که زمانه، زمینمان را از هم جدا کرده، خداحافظی کردن و دیدار تا نمیدانم کِی، انگار تبدیل به عادتی از سرِ اجبار شده… هرچند که مگر میشود به رفتنِ عزیزان، عادت کرد؟؟؟
حالا شما تصور کنید که هنرمندی از اهالیِ تجسمی با چه حس و حالی، در دنیای درونش غور میکند وقتی که خانوادهاش را به سمت آیندهای که تا دیدارهای گاه به گاه، هیچ طلوع و غروب مشترکی سهمشان نیست، بدرقه میکند…
اولین دیدار من با دکتر جواد علیمحمدی پس از دیدن آخرین پست اینستاگرامشان میسر شد. قراری در آتلیهی ایشان که آغازی شد برای دیدارهای بعدی و همصحبتیهای بیشتر. آنچه برایم در نگاه اول جلب توجه کرد، فضای مرتب و منظم و تابلوهای بستهبندی و در یک خط به صف کشیده شدهی این آتلیه بود. نظمی شگرف که کمتر در کارگاههای هنری شاهدش هستیم. لشگرِ تابلوهایِ لفافدار، که برای من به هیأتِ مسافرانی آمادۀ حرکت جلوه مینمودند، خبر از حضور در مکانی میداد که صاحبش آمادگی لازم برای هر پیشامدی را دارد… به خصوص زمانی که با خوشرویی و در کمالِ راحتی، کاورِ تمامِ تابلوها را تک به تک باز کردند و حتما پس از رفتنم، با حوصلهای که از ایشان سراغ داشتم، باز مثل اول، بستهبندیشان کردند…
آنچه بیش از هر مطلب دیگری در گفت و گو با دکتر علیمحمدی به چشم می آید، خصلت استادی ایشان است. در تمامِ مدت، تسلطِ کامل وی از طریق فَکت هایی از تاریخ هنر، بحث های فلسفی و نگاه عمیق وی به مسائلِ پیرامون را می توان حس کرد. او که دکتری پژوهش هنرش را از دانشگاه شاهد گرفته اکنون استادیار، مدیرِ گروهِ نقاشی و عضو هیأت علمی دانشگاه علم و فرهنگ و هم چنین عضو شورای ثبت آثار منقول سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری است.
پیشینۀ حرفه ای او باعث شده تا به راحتی بتوان تأثیر تمام این بنیۀ علمی و پژوهشی را در آثارش مشاهده کرد. نقاشی های برآمده از تفکر، احساس، تاریخ و فلسفۀ علیمحمدی، گاهی با عنوان مجموعۀ “زمان” در قالب تصاویری تکان دهنده از پیامدهای ناشی از جنگ و در راستای صلح طلبی رخ می نماید؛ گاهی در مجموعه “زمین”، ما را در برابر گسترۀ لایتناهی مادرمان زمین قرار می دهد، گاهی با مجموعۀ “زندگی”اش نگاهی اسطوره ای به مخاطب منتقل می کند و گاهی نیز با مجموعۀ “مهاجرت”اش بیننده را به عمقِ اندوهِ حاصل از فراق فرا می خواند… دنیای نقاشی های علیمحمدی تمام آنچیزی ست که مخاطب را برای دیدن آثارش مشتاق می کند؛ چرا که در بطنِ آن، همواره تفکری درست و احساسی عمیق می تپد.
دکتر جواد علیمحمدی، استادیست در سالهای پختگی… در روزهای من این هستم و جهان را اینگونه میبینم… در حوالی خلق مداوم و اندیشهمحور… در شجاعت و صراحتِ تلاش داشتم به چنین هدفی برسم؛ اما نشد…
در روزگاری که معناها میروند تا در فضای بیثبات زمان، بیمعنا شوند؛ هنوز هم هستند کسانی که میدانند معنا را در درون میتوان جست و با چراغ دل به پیش رفت…
دستِ کم، من او را اینچنین شناختم.
پیشترک متنی خوانده بودم از بابک احمدی در ستایش فیلمی از کنجی میزوگوچی به نام اوگتسو مونوگاتاری. زیباییِ بوسیدنیِ متن همانُ وسوسه ی سرخ تماشای فیلم همان . فیلم را بسیار دوست میدارم اما متن بابک را دوست تر؛ همچنان که متن این نوشته را بسیار بسیار بیشتر از نقاشی ها. دست کم برای من که این چنین است.