هنرمند به مثابه چشمهای که سیراب میکند…
گفتگو با احمد نصرالهی، هنرمند پیشکسوت مازندرانی
مجله هنرهای تجسمی آوام: محمد ستونه
احمد نصرالهی، متولد ۱۳۳۰ در بابل و دارای دیپلم کشاورزی، در سال ۱۳۵۱ است؛ او از کودکی بهصورت تجربی شروع به کشیدن نقاشی کرد؛ و بعد از پنج دهه فعالیت، توانست در زمرهی اساتید تأثیرگذار مازندران قرارگیرد؛ بالطبع نمایشگاهی که در دیماه ۱۳۹۸ در موزهی «هنر والا» با عنوان «پژوهشی بر پنج دهه آثار احمد نصرالهی» برگزار شد، موجب شد که با ایشان گفتوگویی داشته باشم.
بهعنوان شخصی که زندگی شما را مطالعه کردم و شما را هنرمندی تأثیرگذار میدانم علاقهمندم که برایمان توضیح دهید که چه نگاهی باعث شد وارد حوزهی هنر بشوید و مسیری که طی کردید تحتتأثیر چه اتفاقات و اشخاصی بود؟
خب من بسیار و در جاهای مختلف بیان کردهام که در یک خانوادهی روستایی بزرگ شدم؛ در واقع رعیتزادهای بودم که در تکیهای روبهروی قبرستان، درس میخواندم و الان بهنظر میآید چقدر باکرگی ذهن کودک میتواند نقش داشته باشد؛ همان رعیتزادهای که قرار نبود به اینجا برسد و با شما صحبت کند. در واقع من اولین شخصی بودم که در خانواده به مدرسه رفتم و این نتیجهی آیندهنگری پدر و مادرم بود که باعث شدند من در آنزمانی که شرایط سخت بود و طوری نبود که همه امکان سوادآموزی داشته باشند، سواد یاد بگیرم؛ خب در روستای ما که بایکلای بود، کلاس ششم وجود نداشت و مجبور بودیم تا روستای مقریکلا برویم؛ اما بهخاطر توجه خانوادهام به من و نگرانی که بابت راه سخت روستا داشتند، من را به بابل میبرند و کلاس ششم را در مدرسهی «عموزاده» میخوانم. تهیدستی آنزمان بسیار به ما فشار وارد میکرد؛ البته در انقلاب سپید که رخ داد وضع ما بهتر شد که داستانش مفصل است؛ باری به نظرم نکتهای که در آنزمان وجود دارد و این را منی که دنیای امروز را فهمیدم، متوجه شدم بنیهی عاطفی من، اگر اندکی در من باقی باشد، بنمایهی آن مربوط به روابط بین پدر و مادرم است؛ و مادرانی که رعیت بودند با اینکه جسم و تنِ بیرونی در گرسنگی رنج میبرد، ولی تنِ درون سرشار از رفتار عاطفی و بخشندگی بود؛ این چیزهایی هستند که ناتمام و نادیده مانده، چیزی که بچههای امروزی ما را تهدید میکند، بزرگترکردن تنِ بیرون و نادیدهگرفتن تنِ درون است؛ که از درون خانوادهی کوچک شروع میشود، تا به جامعه و جوامع بزرگتر جهانی میرسد؛ مثلاً در گذشته بااینکه مردم اکثراً رعیت بودند، اما غذاهای خودشان را به هم میدادند و به همدیگر کمک میکردند؛ اما امروز شاهد همدلی و همیاری نیستیم؛ البته من این موضوع را جهانی میدانم؛ اعتقاد من بر این است که، تنِ بیرون بدون تنِ درون، اگر آسیب ببیند میتواند خودسازی کند؛ چون سرشار از منبع درون است؛ اما اگر تنِ درون آسیب ببیند، تنِ بیرون را با میلیونها تومان پول نیز نمیشود کاری کرد. عواطف جهان اگر از بین برود چیزی برای زیستن نداریم؛ اگرچه علمای روانشناس، همگان بر این عقیده هستند، یک بالانس بین بیرون و درون آدمی باید قائل شد، تا جهان سرشار از خوشی باشد؛ این سرشاری را نمیتوان از شاعرها، نقاشان، عکاسان و… انتظار داشت. این سرشاری باید عینیت پیدا کند، نغمههایی که در طول دوران سروده شده، ولی گمشدگی یک تن غایب، که بیرون و درون هست، باقی ماند. خب بعد از اینکه من وارد شهر میشوم، فاصلهی طبقاتی و فقر را درک میکنم و این بسیار زندگی من را تحتتأثیر قرار داد؛ بهطور مثال برای سینما رفتن در بابل تا ده شب صبر میکردیم تا صاحب سینما که ارمنی بود، ما را مجانی وارد سینما کند. این مسائل و فقری که حسکردم، باعث شد من به فکر پولدارشدن باشم. در سنین دوازده، سیزدهسالگی عکسهای افراد مختلف را میکشیدم و پول درمیآوردم و بعد از رفتن به هنرستان کشاورزی در سهسال آخر تحصیلم توانستم مقام اول نقاشی را به دست بیاورم؛ که هنوز مجلهی آنزمان را که توسط جوانان پیشاهنگ چاپ شده، دارم. خب بهخاطر مقامی که آوردم من و بقیه را دعوت میکنند و به تهران میبرند؛ و دوباره همانگونه که از روستا به شهر تلنگری برایم بود، در این سفر هم آرزوهای من بلندپروازانهتر شد. تا اینجا من هیچ آگاهی از ادبیات و رمان و تاریخ نداشتم؛ اما یک دانش درون بود، که برگرفته از کتاب رفتارهای زندگی پدر و مادرم و محیط اربابرعیتی بود؛ چیزهایی از فضیلت، بخشش و معرفت آموختم که تمامشان تجربی بود، نه چیزی که در کلاس درس آموخته باشم. خب من در تهران، میروم موزهی «گلستان»، آثار کمالالملک را مشاهده میکنم و شگفتزده میشوم؛ چون آنموقع مثل الان فنآوری وجود نداشت که بشود تمام عکس آثار هنرمندان را رؤیت کرد؛ برای همین بسیار مجذوب شدم. در دهروزی که در تهران ماندم، ما را به موزهی «شهیاد» که تازه افتتاح شده بود بردند و آنزمان تازه متوجه شدم اگر مناسبت درست موجود باشد، چه سهمی میتواند در بهسازی جامعه به وجود بیاورد، برای بهسازی همگانی، نه بهسازی یک فرد.
خب بعد از آن در سال پنجاه، کار کپی از اثر زندهیاد آشتیانی کشیدم و این شروعی بود از کارهای کپی که میکشیدم که پولی به دست بیاورم و در آنزمان توانستم با جمعآوری پول به زندگی خودم و خانواده سروسامان بدهم و نگذارم دیگر کار کنند. من در بیستوسهسالگی معلم بودم؛ خانهی جوانان درس میدادم، همزمان معلم آموزشوپرورش هم بودم و با این دو شیفت کار، توانستم یکخانه در بابلرود بخرم؛ البته باید این نکته را عرض کنم که در تلاش هستم آن خانه را بازسازی کنم، چون افرادی مانند خانم سیحون، هانیبالالخاص، نصرالله کسراییان، حسین علیزاده، بهرام دبیری، مریم زندی و… در آن خانه رفتوآمد داشتند. خب برگردیم سر موضوع خودمان؛ من یک دوستی داشتم، آقای حسین گلبا، که از هنرمندان بزرگی بودند که برخلاف من بسیار کتاب میخواندند؛ ایشان گروه «نقاشان آزاد» را تشکیل داد و عازم ایتالیا شد. این گروه یک بخش نقاشی و یک بخش فرهنگی بود؛ کار فرهنگی که شامل کتابخواندن بود، که آقای ناصر حریری اداره میکرد. درواقع آقای گلبا قرار بود این گروه را به من تحویل دهند؛ اما چون مجوز را بهخاطر دیپلمی که داشتم به من نمیدادند، مجبور شدم بروم خدمت استاد حسین شیخ امتحان بدهم و چون کلاسیککار خوبی بودم، در امتحان قبول شدم و توانستم مجوز را بگیرم. در همین سهچهارسال، انسانی که تشنهی قدرت و پول بود، فقر را میپذیرد و از کارهای قبلی بیرون میآید. بهخاطر گروه «نقاشان آزاد» درآمدم صفر میشود که مجبور میشوم کارهای دیگری برای پولدرآوردن انجام بدهم، تا زمان انقلاب و انقلاب فرهنگی که گروه «نقاشان آزاد» تعطیل شد و من هم بهطور مستقل در «نگارخانهی آبی» کارهایم را ادامه دادم. بعد از شروع کارم به خواندن کتابهایی در حوزهی فلسفه و هنر غرب و شرق روی آوردم؛ و به طبع آشنایی با آقای دکتر ابوالقاسم اسماعیلپور، که درآنزمان لیسانس زبانشناسی را گذرانده بود، با اسطورهشناسان بسیاری آشنا شدم، مثل مهرداد بهار، آریانپور، جلال ستاری و… درواقع با دوستان سعی کردیم بستری فراهم کنیم که فرهنگ را در شهر ارتقاء بدهیم و با استفاده از مقالههایی که در سایتهای جهانی ثبت بود و ترجمهی آن، تدریس میکردیم. الان هم چند سال است «هاتا یوگا» کار میکنم که کمک بسیاری برای شناخت خودم کرده است.
تجربه و حسی از نمایشگاههایی که در خارج داشتید را برایم تعریف میکنید؟ آیا مثل دو مرحلهی قبلی که برایمان بازگو کردید بود؟
خب ما دیدن داریم تا دیدن؛ تا زمانی که تنِ درون و بیرون، جسم سیال زیستن را در سطح جهانی نبیند، این کمیت به کیفیت تبدیل نمیشود؛ یک مشاهده فیزیکی داریم یک مشاهدهی شهودی، من بالای بیستوچهار کشور نمایشگاه داشتم، اما به دلیل اینکه نمیخواستم وابسته به جریان خاصی باشم، از این تعداد به پنج نمایشگاه رفتم، درواقع نیازی هم نبود بروم، چون آن ماهیت درون و آن بذر درون، نهادینه بوده و این چیزهای شهودی باعث شد بیاندیشم که چه شد من پلهپله به آن روشنایی بروم، که من این برداشت را از نمادهایی مانند شمس گرفتم؛ درواقع هرکسی گمشدهای داشته باشد به آن میرسد و من الان لذتی که از میل به صلحشدن دارم، آنقدر زیباست که اگر از آن مواظبت کنیم سود زیادی به دیگران میرساند؛ چشمهای باشیم که دیگران بتوانند از این آب بنوشند.
تفاوت جو حاکم بر نمایشگاههایی که داشتید در داخل و خارج چه بود؟
بیشتر از لحاظ فیزیکی متفاوت است، که آنهم برمیگردد به اسپانسر و موقعیتی که در آن قرار میگیریم؛ مثلاً من در چین و روسیه فروش ندارم، اما در دوبی چرا؛ اما نکتهای که وجود دارد این است، در طول این سالها بنیادهایی هنری هستند که دارند نمایشگاهها را میچرخانند؛ کسانی را بالا میبرند و کسانی را در بایکوت خبری قرار میدهند؛ که این در همهجا مشاهده میشود. من بیستسال هیچ مراسمی نرفتم و تمام وقت و انرژی خودم را وقف تعلیم و ترتیب جوانان در هنر کردم؛ اما آنها سایز کار و کیفیت و تلاش من را نمیخواهند، آنها درگیر شبنشینیهای خودشان هستند و چون من هیچوقت نخواستم وارد خطبندیها بشوم، دچار بیمهری دوستان میشوم؛ البته من از آنها گلهای ندارم و فقط نظر خودم را بیان میکنم.
دربارهی معنا و دغدغهای که در آثارتان سعی بر نشان دادنشان دارید برایمان بگویید؟
ضرورت حضور هنر از دیدگاه من، به اصطلاح توسعهی زبانی است که این زبان در وجود هنرمند است و خودش را در هنر بیان میکند؛ هر پدیدهای که در قالب صلح جهت داده نشده باشد، یکچیزی کم دارد. ضرورت هنر یک عشوهگری روزمره نیست، ضرورت هنر گمشدگیهای خاص خودش را در طول دوران پیدا کرد، که اگر ماهیت هنر را بگردیم، در یک چرخش دوران، میبینیم ضرورت هنر انسان عادی برای جمعیت بود، کاری به چیزی نداشت؛ اما به دلیل اتفاقاتی که در بعد به وجود آمد، طبعاً خرد یا تنِ بیرون و درون بشر آن ماهیتذاتی خودش را از دست داد و عدهای هوشمندتر، در جهت منفی، فاصلهای میان رابطهی هنر با جماعت انسانی ایجاد میکند که هرکسی یک نظری دارد و در طول تاریخ ما شاهد تعاریف مختلفی از آن هستیم؛ بنابراین دنیای من برای فردیت و عشوهگری من نیست و فکر میکنم آنچه که از تاریخ ذاتی انسان فهمیدم همین تعریفی که کردم است.
این دید به هنر که در شما وجود دارد به نظرتان گالریهای ایران، مخصوصاً مازندران، بهعنوان فرد شمالی رعایت میکنند؟
خب گالریدار باید بداند که افتتاح یک گالری به این معنا نیست که هنرمند در تنگنا قرار گیرد و سوءاستفاده از آن صورت گیرد یا به او توهین شود؛ گالری به این معناست که کمکی باشد برای ارتقاء هنر و هنرمند. ما نباید از منش خشونت که از گذشته در ما مانده استفاده کنیم؛ اما متأسفانه از یافتههایی استفاده میشود که نهادینهشده. باید صلح و همدلی را یاد داد، باید توطئه را کنار گذاشت، دورویی را کنار گذاشت. همانطور که قبلاً گفتم بهخاطر شرکتنکردن در دورهمیهای هنری، دوستان از من گلایه میکنند؛ اما من سعی میکنم براساس خطمشی خودم رفتار کنم.
و سؤال آخر اینکه کاری بوده که همیشه دوست داشتید انجام بدهید، اما به هر دلیلی نشد؟
من در اقیانوسی از بینهایت زندگی میکنم؛ من آرزوها و هدفها را مرحلهبهمرحله انتخاب کردم و الان که مینگرم، حسم این است که به آنها رسیدم و سهم خودم را ادا کردم؛ و از الان سعی من بر این است، چشمهای باشم که دیگران بتوانند از من استفاده کنند و سیراب شوند.
یادداشتهای دیگر به همین قلم را اینجا بخوانید:
من مش خروسخان کوتنایی هستم | گفتگو با حامد مشمولی
از خیال ناتمام تا روح زنانهی مجسمهها
تکوین و پردهی آخر در گالریهای مازندران
چشمهای بسته، کلکسیون درد و هرززاد
گفتگوهای دیگر را اینجا دنبال کنید.