هنرمند و جامعه در نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

خلاصه کتاب نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر
بحث دربارۀ «هنرمند»
مقاله‌ایی از دیوید اینگلیس | قسمت دوم
نشر نی | ترجمه و نگارش: علی رامین
مجله هنرهای تجسمی آوام: تلخیص مرضیه حیدرپور

نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

درست همان‌گونه که «هنر» یک برچسب مدرن غربی است که افراد یا گروه‌های اجتماعی معینی بر برخی هستی‌ها می‌نهند، واژه «هنرمند» نیز برچسبی است که می‌توان بر برخی افراد نهاد یا ننهاد. جامعه‌شناسان احتجاج می‌کنند که نمی‌توانیم تصور «هنرمند» را به همه جوامع تعمیم دهیم؛ زیرا تصور (ایدۀ) هنرمندِ منفردِ منزوی از مفاهیم نسبتاً اخیر جهان غرب است که نخستین‌بار در اوایل دوره مدرن پدیدار شده‌ است. مفهوم هنرمند به‌عنوان یک «نابغه» از ساخته‌های رنسانس و اوایل دوره مدرن است. در اوایل روزگار مدرن، مفاهیم «استادکار» و «هنرمند» نیز از یکدیگر تفکیک شدند؛ اولی به معنای کارگر یدی ماهر و دومی بر شخص بسیار پراستعداد و ممتازی دلالت یافت که از یک بینش «هنرمندانه‌ی» یگانه برخوردار بود. تصویر کلیشه‌ای «هنرمند» به‌عنوان شخصیتی تنها و منزوی، قد علم کرده در برابر تکلفات جامعۀ فرهیخته که از ساخته‌های قرن نوزدهم است.

«هنر» و «جامعه»

مطالعه جامعه‌شناسانۀ هنر در بنیادی‌ترین سطح خود عبارت از برسی روابط «هنر» از یک‌سو و «جامعه» از سوی دیگر است. نخستین تلاش‌ها برای مرتبط ساختن آفرینش «آثار هنری» به عوامل اجتماعی، درواقع آثار هنری را، نه صرفاً به زمینه‌های آشکار اجتماعی، بلکه بیش‌تر به آن زمینه‌های فرهنگی ربط داده‌اند که در بستر آن‌ها پدید آمده‌اند. شاید نخستین پیشگام جامعه‌شناسی هنر، جامباتیستا ویکو، دانشور ناپلی بود که در اوایل قرن هیجدهم می‌زیست. او معتقد بود که فرهنگ مانند «روح» یک جامعه است، روح حیات‌بخش آن و هنر یک جامعه، بیانگر آن روح است. از این دیدگاه، می‌توانیم تولید هنری را، بیش از آنکه بازتابندۀ گرایش‌های شخصی فرد سازنده بدانیم، بیان تعقلات و نگرش‌های گروهی به‌شمار می‌آوریم.

«هردر»، فیلسوف آلمانی و یکی از چهره‌های برجسته در جنبش رمانتیک، کوشید که توضیح دهد چرا برخی از انواع هنرها در زمینه‌های فرهنگی خاصی شکوفا می‌شوند و در زمینه‌های فرهنگی دیگر شکوفا نمی‌شوند و از این طریق، درون‌مایۀ زمینه‌مندسازی فرهنگی هنر را پروراند. هگل تحلیلی را به دست داد که چگونه «روح» یک فرهنگ خاص، به‌ویژه ایده‌هایش در خصوص اصلی‌ترین و ستایش‌ برانگیزترین ارزش‌ها، به کامل‌ترین و جامع‌ترین وجه در آثار هنری پدید آمده در آن فرهنگ، خود را بازتاب می‌بخشد.نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

یکی از بنیان‌گذاران جامعه‌شناسی مدرن، یعنی ماکس‌ وبر، نیز در پی ‌آن بود که «آثار هنری» خاصی را در زمینه‌های فرهنگی وسیع‌تر قرار دهد. وبر معتقد است که عقلانی‌سازی موسیقی غربی، بازنمای فرایند‌های عقلانیت است که بخشی از آفرینش فرهنگ غربی مدرن، در وجه کلیت آن را تشکیل می‌داد. ماهیت «عقلانی» هنر غرب، دست‌کم در فرم‌های موسیقایی‌اش، وسعت و فراگیری فرهنگی برساخته از درجات بالایی از عقلانیت خاص غرب را بازتاب می‌دهد.

طرز فکر مهم دیگر دربارۀ رابطه آفرینش «آثار هنری» و «جامعه» در وجه وسیع آن، از سنت مارکسیستی مایه می‌گیرد. تحلیل مارکسیستی، تأکید بالنسبه مبهم بر «فرهنگ» که آثار هنری، در درون «اوضاع مادی» یک جامعه در دوره زمانی معین تولید می‌شود و هم بازتابنده آن اوضاع‌اند را ارائه می‌دهد. مراد ماکس از «اوضاع مادی» اساساً ‌آن روابط اجتماعی است که بر قلمرو اقتصادی یک جامعۀ معین حاکم است. ماکس می‌گوید زیربنای اجتماعی–اقتصادی یک جامعه است که ماهیت «روبنای فرهنگی» آن جامعه را تعیین می‌کند. روبنای فرهنگی، بعضاً از ایدئولوژی‌های چیره برساخته می‌شود با نشان دادن نظم اجتماعی حاکم به‌عنوان نظامی که برای منافع تمامی گروه‌های یک جامعه عمل می‌کند. ماهیت قدرتی که در اختیار یک گروه نخبه و صاحب نفوذ است را با قالبی مبدل نمایان می‌سازد. تحلیل مارکسیستی تأثیرگذاری «عوامل مادی» بر ماهیت تولید هنری، مسائل خاص خود را دارد. این نگرش همچنین امکان وجود یک جهان هنری را نادیده می‌گیرد که به معنایی، از روابط اجتماعی–اقتصادی «مستقل» و خودمختار باشد و یا دست‌‌کم، آن روابط به‌طور مستقیم برایش تعیین تکلیف نکند.نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

یکی از پرنفوذ‌ترین متفکران در این باب، فیلسوف و تحلیلگر هنری مجار، گیئورگی لوکاچ است که می‌گوید هر رکنی از یک جامعه معین باید به‌مثابه بخشی از کلیت آن جامعه نگریسته شود که کلیت اجتماعی این کلیت است که ماهیت بخش‌های متشکلۀ آن را شکل می‌دهد؛ بنابراین، هر بخش مسقیما نه از بخش دیگر، بلکه از ماهیت آن کلیت شکل می‌گیرد درنتیجه «فرهنگ» مستقیماً نه از «زیربنا » بلکه از آرایش خاص دیگر بخش‌های این کلیت، همچون نظام‌های اقتصادی و سیاسی، شکل خود را می‌یابد.

نظریه‌پرداز برجسته مارکسیست، یعنی تئودور آدورنو، می‌گوید بجای آنکه بکوشیم «آثار هنری» خاصی را به‌عنوان بازتابند‌ه‌ی «اوضاع مادی» یا «ایدئولوژی‌های» معینی بر نگریم، ارجح است که «به واقعیت گرایش‌های اجتماعی عمومی که در آن‌ها بازتاب می‌یابند، پی‌ببریم.نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

نگرش‌های لوکاچ و آدورنو، هر دو انتقادپذیرند، بااین‌همه، آن‌ها بیانگر کوشش‌های گسترده‌تر مارکسیست‌ها در قرن بیستم‌اند.

صرفاً در مدرنیته و به‌ویژه از میانه قرن نوزدهم به بعد بوده که نهاد اجتماعی مستقلی که اکنون «جامعه هنری» نام‌گرفته است، پایه‌های خود را استوار می‌کند، با توجه به این واقعیت، به‌جای نگریستن به روابط «هنر» و «جامعه» به شیوه‌ای بسیار کلی، جامعه‌شناس مدرن ترجیح می‌دهد که روابط و پیوند‌های «جامعه هنری» و دیگر نهادهای اجتماعی مدنظر قرار دهد.نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر

قسمت فبل از این خلاصه کتاب را اینجا بخوانید:

نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی در هنر | قسمت اول

به همین قلم اینجا بیشتر بخوانید:

جریان‌سازی هنری نگارخانه‌ها در ایران

 

نویسنده