گفتگو با محمد پیریایی هنرمند نقاش و مجسمه ساز
از تصادف پشت فوارهها تا پلکان اودسا
مجله هنرهای تجسمی آوام: مرضیه حیدرپور
محمد پیریایی متولد ۱۳۶۳ در قم درزمینهٔ نقاشی و مجسمهسازی فعالیت میکند. کارشناسی خود را در رشته صنایعدستی در دانشگاه کاشان و کارشناسیارشد را در رشته نقاشی در دانشگاه آزاد تهران مرکز گرفته است. وی در نمایشگاههای گروهی متعددی ازجمله در ایران، آلمان، سوئیس، دبی و چندین نمایشگاه انفرادی و همچنین برگزیده جشنوارههای طراحی در جشنوارههای هنرهای تجسمی را در کارنامه هنری خود دارد. ازجمله نمایشگاههای انفرادی وی میتوان به «تصادف در پشت فوارهها»، «العذار مرده است»، «معبد سرخ» و «پلکان اودسا» اشاره کرد. موضوع اصلی نمایشگاههای محمد پیریایی میرایی و زَوال است.
لطفاً در آغاز صحبتهایتان از زندگی هنری و آموزش هنری خود بگویید، چگونه به عرصه هنر وارد شدید؟
در هنرستان گرافیک خواندم از ابتدای هنرستان به کاریکاتور علاقه داشتم و در نمایشگاههای خانه کاریکاتور شرکت میکردم. این شروع فعالیتهای هنری من در هنرستانی در قم بود بعد هم یواشیواش به سمت تصویرگری کشیده شدم که کارم را بهصورت جدی با تصویرگری کتاب کودک شروع کردم. در دوره کارشناسی در رشته صنایعدستی که گرایش اصلی من در این رشته سفال و سرامیک بود با متریال گِل و سرامیک آشنا شدم که در اجرای پروژههای هنری من تأثیر زیادی گذاشتند. این متریالها انعطافپذیر و قابلیتپذیرهستند که ایدههایم را میتوانم با آنها پیاده کنم. طراحی و نقاشی را بهخاطر علاقهای که داشتم بهصورت جدی کار میکردم و دائماً در حال طراحی کردن بودم؛ و در دوره کارشناسی ارشد که رشته نقاشی را ادامه دادم، نقاشی و مجسمه را بهصورت جدیتری دنبال کردم. قبل از اینکه ارشد بخوانم اولین نمایشگاه انفرادیام که چاپ سیلک بود در گالری هما به نمایش درآوردم. در حال حاضر هفت سال است که بهصورت حرفهای در هنرهای تجسمی در زمینههای مجسمه، نقاشی و طراحی کار میکنم. در طراحی بیشتر به چاپ دستی علاقه دارم و بیشتر کارهایم منوپرینت هستند و گرایشم در طراحی برای اجرا به سمت چاپ میرود؛ این شروع فعالیت هنری من تا حال حاضراست.
چه هنرمندانی روی آثار شما تأثیر گذاشتند؟
چون دورههای کاری من متفاوت بودند مستقیم از شکل اثر ایده و تأثیر نگرفتم ولی جسارت یک آرتیست و نوع برخورد و نگاهش به مسئله هنر و هنر معاصر برای من از خود اثرشان خیلی جذابیت بیشتری داشته و آموزندهتر بودهاست. مثلاً فرشید شفیعی که آثارش را دوست دارم و همیشه آثارش را دنبال میکنم با کارهای من کاملاً از نوعِ کانسپت، رنگ و فضا باهم خیلی متفاوت هستند؛ و هنرمندان دیگری هستند مانند آقای احمد مرشدلو که کاراهایشان را خیلی دوست دارم. از آرتیستهای خارجی هم آنسلم کیفر است، شاید الان فضایی که به کانسپت من خیلی نزدیکتر هست همین هنرمند است. خیلی تحت تأثیر فضاهایش قرارمیگیرم به خاطر بناها و فضاهایی که میسازد و تخریبی که در کارهایش دارد. ولی بااینوجود من حرف خودم را میزنم و نوعی ارتباط حسی و فکری از این هنرمند میگیرم و اصلاً ارتباط عینبهعین تصویری نیست.
درباره موضوع نمایشگاههای انفرادی که در سالهای اخیر داشتهاید با عنوانهای «العذار مرده است»، «معبد سرخ» و «پلکان اودسا» هم توضیحی بدهید؟
موضوعی که برای من اهمیتش جدی میشد این بود که چیزی فراتر از یکشکل را در ظاهر اشیاء جستجو میکردم مخصوصاً در نمایشگاه طبیعت بیجان با عنوان «العذار مرده است»، این موضوع را بیشتر احساس میکردم. وقتی چیدمانی برای طراحی آماده کردم، موضوع فقط خود ترکیببندی میوهها و یا ظروف نبودند بلکه بار احساسی و معنایی که در شکل طبیعت بیجان بود توجه مرا به خود جلب کرد. چیدمانی را که برای طراحی روی میزم گذاشته بودم، سه-چهار ماه این چیدمانها همچنان روی میز بودند. هرروز صبح روزی هفت تا هشت ساعت از میوهها با ظروفی که بودند طراحی میکردم، نگاهشان میکردم و توی این پروسه زمان زیادی با من بودند. میوهها فرسوده و خراب میشدند انگار تعاملی بین من و طبیعت بیجان در حال شکلگیری بود و رابطه ما با همدیگر عمیقتر میشد. احساس میکنم واقعیتی که توی تصاویر و یا آن چیزی که میبینم در درون طبیعت بیجان است. همیشه دنبال آن درون هستم یعنی غیر از شکل ظاهری خودش است. شاید از این نظر من کمی به سمت سورئال میروم چون غیر از خودش را میبینم، آن شکلی که از یک موز هست حتی اگر آن موز از ظرف کمی سرش را بیرون آورده باشد برای من این معنا را دارد که سرش به این سمت هم چرخیده حالا یک حس فیگوراتیو به من میدهد که آن را شبیه یک فیگور میبینم که به من خیره شده و نگاه میکند و یا اینکه میخواهد با من حرف بزند. همین حسها را در معماری هم دیدم، وقتی به کاشان رفتم و در فضای معماری چرخیدم، خیلی از بناها هستند که مرمت و تزئین شدهاند و بازدیدکنندگان میآمدند از این بناها دیدن میکردند. با این بناهای مرمتشده کاری نداشتم، ولی توی کوچهپسکوچههایی که بناهای مرمت نشده وجود داشتند شکلی از واقعیت را در آنها هم میدیدم که حسهایم نسبت به آنها خیلی عمیقتر میشد و کلی نکته و حرف برایم داشتند و خیلی جذبم میکردند که این بناها فروریختهاند؛ یعنی یک تاریخی که دارد فرومیریزد و خورد میشود و تبدیل به یکشکل دیگری از واقعیت میشود؛ که وقتی من آنها را اغراق میکنم شاید شبیه به یک کار سورئال بشود ولی برای من یک واقعیت بود. احساس میکنم توی آن واقعیت چیزی هست که دارم طراحی میکنم و یا آنقدر که صلابت دارد و به آن اطمینان دارم که آن واقعیت این شکلی است. همچنان که کارهای من در حالت عادی در عالم واقعیت و خیالاند، انگار تخیلی درونشان هست ولی به نظر من هیچ تخیلی درونشان نیست همانی هست که واقعاً من میبینم به خاطر همین، حالتی را توی شکلی از طبیعت بیجان، معماری، پرتره و… میبینم.
در نمایشگاه مجموعه «معبد سرخ» یک رئالیست هستم، چیزی که خیلی برایم موضوع معماری عجین شد این بود که چقدر به طرز فکر ما نزدیک است. این نوع معماری قدیمی که ما در آن قرارمیگیریم در جاهایی خلأ و تاریکیاش قوی است و چقدر میتواند برای من آن تاریکی، سیاهی و بُعد همزمانی بار معنایی داشته باشد که این تاریخ از فلسفه گرفته تا تاریخ جامعهشناسی و روانشناسی همه اینها را با خودش حمل میکند و به این سمت میآورد و دودستی تقدیم من میکند. آنجا احساس کردم من منم و درون این تاریخ قرارگرفتهام و نمیتوانم از آن بگذرم و بعد یک سری طراحی دفترچهای را شروع کردم و هر جا که میرفتم و میدیدم درون دفترچه انتقال میدادم ازآنجاییکه من روی سرامیک کار کرده و با گِل آشنا بودم انگار این دو تا باهم چفت شدهبودند. اینکه معماری از خاک است و جمعی از بناها را که میسازم همه آنها ریشه تاریخی من هستند، همه آن بناها را میسازم خوردشان میکنم و فرومیریزند. گل و خاک متریالهایی هستند که با آنها آشنا هستم و به وجدم میآورند. من هم با همین متریالها کارکردم منتها یک تکنیک خیلی قدیمی بهنام «احیاء دوده» به من کمک کرد و دنبال همین سیاهی بودم که هم به بار معناییاش اضافه کنم و هم به تصویرم کمک کند و این اتفاق افتاد که واقعاً احساس کردم وارد مقولهی بیکرانی شدهام که هرچه طراحی میکردم، تمام نمیشد واقعاً هم تمام نمیشد و ۵ دفترچه طراحی کردم ولی هنوز هم وقتیکه میخواهم شروع کنم باز هم میتوانم ۵ دفترچه دیگر پُر کنم انگار جایی به اینها وصل شدهام و با من عجین شدهاند و همچنان این ادامه دارد و شاید موضوعات دیگری در آینده کارکنم ولی این حسِ دیگری برای من داشت، به خاطر اینکه تاریخ باعظمتی را با دستهای خودم، هم میسازم وهم خوردشان میکنم. چیز دیگری که خیلی برای من جنبه عاطفی دارد و عجیب است؛ انگار از خودم و از گذشته خودم و از آدمها دارد میگوید. من خودم را یک آدم قدیمی میبینم مثلاً هیچ فرقی با آدمی که در دوران صفویه زندگی میکرده ندارم، وقتیکه دارم این کار را اجرا میکنم دقیقاً همان آدمی هستم که همان بنا را با همان خشتها و با همان ستون چوبی میسازد و همزمان همان محمد پیریایی. الآن هم که میسازم، میسوزانم و خوردشان میکنم هم متعلق به همان دوران هستم وهم به همین دوران.
در نمایشگاه «پلکان اودسا» مجموعهایی که ادامه نمایشگاه «معبد سرخ» است را در گالری دستان به نمایش گذاشتم به آن متریال چوب را اضافه کردم همان چوبهایی که در هنر معماری در سقفها و ایوانها بکار برده میشدند. وقتی هم که بناهای تاریخی میسوزند، چوبها میسوزند و شکسته میشوند. این تکنیک روی یک سری پایههای چوبیِ سوختهی معابد و یا حجمها بودند که این پایهها واقعاً امیدی به درست شدنشان نیست. به دلیل اینکه اینها سوختهاند و این وضعیت را در حالت فروریختن نشان دادهام. خیلی از حجمهای این سری کلاً سروته و یا معلق بودند و مخاطب نمیتوانست تشخیص دهد از کدام سمت باید نگاه کند و آن عدم تعادلی که در ایستایی آنها بود را من هم دارم؛ اصولاً یک عدم ایستایی خودم دارم و جالب است که توی کارم هم نشان میدهم. در «پلکان اودسا» چیدمانی از محرابهای تکرارشونده بودند که تا سقف میرفتند که اجرایش به فیلمی از آیزنشتاین برمیگردد که سکانسی معروف دارد که آدمها از روی پلهها پایین میریزند، این پلهها برای من شبیه پلهی تاریخ هستند که خیلیها از روی آن بالا میروند و پایین میآیند و این اتفاق دائماً در تاریخ تکرار میشود.
برای محمد پیریایی چقدر مهم است که اثرتان همانگونه درک شود که شما میخواهید؟ درواقع تا چه اندازهای خوانش اثر از جانب مخاطب را آزاد میدانید؟
باعث خوشحالی هنرمند است که مخاطب بتواند همان چیزی که در ذهن شما هست را ببیند و این خیلی خوب است. ولی برای من هم باعث خشنودی است که مخاطب من هم خوانش شخصی خودش را از اثر بکند و هیچ مشکلی ندارد. بههرحال من یک حرفی از تجربیات خودم میزنم و بخشی از شخصیت من است که توی کار میآید و آن بخشی از شخصیت من که توی کار نیست با بخشی از شخصیت مخاطب تلفیق میشود که دیگر دست من نیست و برای من خوشایند است و استقبال میکنم مخاطب توصیفی غیر از توصیف خودم ارائه دهد و این قطعاً آن چیزی است که در ذهن من نبوده و چیز دیگری هست.
و سخن آخر؟
از استاد جاوید رمضانی بابت این مصاحبه تشکر میکنم، این مصاحبهها به هنرمندان و مخاطبان کمک میکنند تا راحتتر با ما و آثارمان ارتباط برقرار کنند.
گفتگوهای قبلی را اینجا دنبال کنید.
شاید این یک رویاست | گفتگو با عفت جلیلنژاد
تجلی دگرگونی یک رویا | گفتگو با سارا رشیدی
گفتگوهای دیگر را اینجا بخوانید.
به همین قلم اینجا بخوانید:
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت اول
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت دوم
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت سوم
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت چهارم
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت پنجم
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت ششم
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت هفتم
خلاصه کتاب جریانسازی هنری نگارخانهها در ایران، قسمت هشتم