گفت‌وگو با صادق ادهم هنرمندی که یک بار مُرد!

گفت‌وگو با صادق ادهم، هنرمندی که یک بار مُرد!
هنرمند نقاش و مجسمه‌ساز
به بهانه نمایش مجموعه صوفی در گالری آرتیبیشن 
مجله هنرهای تجسمی آوام: فاطمه خلیلی


صادق ادهم

«درد همراه با لذت»؛ این تجربه مرگ یک هنرمند است. ۴ ساعت جدایی از این دنیا، رد پای حس تعلیق را در تمام کارهایش به جا گذاشته است؛ خودش اما دیگر ترسی از مرگ ندارد. می‌گوید اگر قرار باشد یک ساعت دیگر بمیرم، کنار رودخانه می‌نشینم و آب را نگاه می‌کنم.

صادق ادهم، هنرمند نقاش و مجسمه‌سازی که ریشه در جنوب دارد، اما سودای هنر پایش را به تهران باز کرد و حالا سال‌هاست که مسیر زندگی را در این شهر بزرگ ادامه می‌دهد. آثارش از طراحی و نقاشی گرفته تا مجسمه، اغلب حال و هوای سورئال دارد. خودش می‌گوید «اگر به دنبال زیبایی درونی باشیم، می‌توانیم نقص را به یک نوع زیبایی‌شناسی عرفانی تبدیل کنیم. این‌گونه است که مجسمه‌ها از مرحله صورت رد می‌شوند و به زیبایی درونی می‌رسند؛ بنابراین اگر نقص ظاهری را بپذیریم و به سمت زیبایی درونی برویم، به کمال نزدیک‌تر می‌شویم. گاهی مجسمه‌ها دست و پای درست‌وحسابی ندارند، اما به یک هماهنگی، هارمونی و صلحی با خودشان رسیده‌اند که مخاطب می‌تواند با آن‌ها ارتباط بگیرد.»صادق ادهم

ادهم نقاشی را از همان کودکی دوست داشت. شاید از همان زمانی که از پشت ویترین مغازه چشم به مدادرنگی‌های ۹۶ رنگه دوخته بود که نهایتاً هم توانست پول‌هایش را جمع کند و صاحب آن‌ها شود؛ مداد رنگی‌هایی که توانست به رؤیاهایش رنگ ببخشد.

ادهم تیرماه ۵۷ در جنوب ایران و در شهر مسجدسلیمان به دنیا آمد و کودکی‌اش رنگ جنگ و بمباران گرفت؛ «حدوداً ۵ ساله بودم که جنگ‌زده شدیم و خانه ما را موشک خراب کرد. بعدازآن به خانه مادربزرگ مادری‌ام در شوشتر رفتیم. دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در شوشتر گذارندم و الکتروتکنیک خواندم. آن زمان اصلاً در آن منطقه هنرستانی نبود که بخواهم بروم، اما از بچگی نقاشی می‌کشیدم. یادم است که یک کتاب‌فروشی به اسم دانشمند در مسجدسلیمان بود که یک جعبه مداد رنگی ۹۶ رنگ داشت. فقط روزی ۵ ساعت از پشت ویترین این مداد رنگی‌ها را نگاه می‌کردم. پدرم خیاط بود و به کمک او کارهایی انجام می‌دادم و توانستم بعد از یک سال و نیم، بالاخره آن مداد رنگی‌ها را بخرم. مداد رنگی‌های ۱۲ رنگ داشتم، اما همه آن ۹۶ رنگ را می‌خواستم.صادق ادهم

کلاس دوم ابتدایی بودم که در یک دوره نقاشی ثبت‌نام کردم. معلمی به اسم آقای خورشیدی داشتیم که یک مدل از کارهای آبرنگ گذاشته بود و ما باید از روی آن نقاشی می‌کشیدیم. وقتی کارم را دید، خوشش آمد و بسیار تشویقم کرد؛ اما در دوره راهنمایی به خاطر نقاشی از مدرسه اخراج شدم! داستان ازاین‌قرار بود که ۲ اثر از آقای فرشچیان را کشیده بودم که خیلی دقیق بود. برای بعضی از همکلاسی‌ها هم خیلی سریع در زنگ تفریح کشیدم، اما به آن‌ها ۲۰ و به من ۱۲ داد. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت فکر کردی نمی‌دانم دیگران برایت نقاشی می‌کشند؟! و بعد گوشم را گرفت و از کلاس اخراجم کرد. به پدرم گفتم دیگر این مدرسه نمی‌روم و او هم قبول کرد. درنتیجه به مدرسه دیگری رفتم، اما تا دوم دبیرستان دیگر نقاشی نکردم. چون هرجایی نقاشی می‌کشیدم، می‌گفتند دروغ می‌گویی، این‌ها کار خودت نیست!»صادق ادهم

او ادامه می‌دهد: «یادم است در دوره دبیرستان یک روز بعد از مدرسه، کرایه برگشتن به خانه را نداشتم. کتاب‌ها را به پسرخاله‌ام دادم و خودم پیاده برگشتم. در مسیر آقایی به اسم مهدی‌پور را دیدم که تصویری از مارادونا را روی یک بوم بزرگ می‌کشید. پیش از آن به‌غیراز مداد رنگی و آبرنگ، وسیله نقاشی دیگری ندیده بودم؛ پرسیدم و او برایم توضیح دادم. به او گفتم می‌خواهم کلاس بیایم که گفت گران است و اصلاً به درد تو هم نمی‌خورد. ساعت‌ها ایستادم و او را نگاه کردم که آخرسر گفت اگر می‌خواهی کلاس بیایی باید شهریه ۳ هزار و ۵۰۰ تومان را پرداخت کنی. دوچرخه و اُرگم را فروختم و شهریه کلاس را جور کردم.

اما حضور در آن کلاس‌ها من را راضی نمی‌کرد. به همین خاطر هم به سراغ طراحی رفتم. دریکی از همان روزها که تخته شاسی به دست از کلاس برمی‌گشتم، به پیشنهاد یک دوست پیش استاد دیگری رفتم. او به من گفت برای چی می‌خواهی طراح شوی؟ گفتم دوست دارم! گفت مگر الکی است که چون دوست داری! مدتی پیش او مشغول طراحی کردن شدم. در هوای ۶۰ درجه خوزستان در یک اتاق بلوکی می‌نشستم و طراحی می‌کردم. در آن مدت آن‌قدر کوزه کشیدم که هیچ‌وقت دیگر یادم نمی‌رود. حدوداً ۶ ماه آنجا بودم، اما بازهم احساس کردم فایده‌ای ندارد. درنهایت تصمیم گرفتم به دل طبیعت بزنم و آنجا طراحی و نقاشی کنم.»صادق ادهمادهم یادآور می‌شود: «هنوز دیپلم را تمام نکرده بودم که پدرم فوت کرد، به خدمت رفتم و حدوداً دو سال بعد مادرم نیز از دنیا رفت. حدوداً ۲۰ ساله بودم که باید چهار برادرم را بزرگ می‌کردم. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. نمی‌دانستم که برای ادامه زندگی آتلیه‌ی تازه تاسیس ام را پس بدهم یا همین مسیر هنر را ادامه بدهم. تصمیم گرفتم وسایل آتلیه را به خانمی که آرایشگر بود بفروشم ،اما پشیمان شدم و درنهایت هم دلم  راضی نشد و آتلیه را نگه داشتم ،حتی و حدوداً ۱۱ سال در آنجا آموزش دادم. در این مدت به‌واسطه درس دادن‌ها، بسیار مطالعه می‌کردم و توانستم زود رشد کنم.
صادق ادهم

در همین دوران بودم که به تهران آمدم، کتاب‌های زیادی خریدم و برگشتم، اما یک ماه بعد به دنبال نویسندگان برخی از آن کتاب‌ها دوباره به تهران آمدم. با برخی از آن‌ها صحبت کردم و حتی سر کلاس‌هایشان نیز نشستم، اما شیوه‌های تکراری آن‌ها برای من راضی‌کننده نبود. در این مدت یک‌بار با آقای مسلمیان صحبت می‌کردم که بسیار برایم تأثیرگذار بود. او به من پیشنهاد کرد که چون تنوع کاری دارم، باید کلاس‌ها را رها کنم، به طبیعت بروم و همان‌جا کارم را ادامه بدهم. فرهاد گاوزن نیز حرف خوبی به من زد و گفت بهتر است اول در شهر خودت شناخته شوی، بعد استان و بعد به تهران بیایی؛ چون این‌گونه بهتر می‌توانی این فضا را درک کنی. درنتیجه به جنوب برگشتم و روزی ۱۴ ساعت طراحی می‌کردم! صبح تا ظهر درس می‌دادم و بعد ساعت‌ها از روی مدل طراحی می‌کردم.صادق ادهم

این هنرمند نقاش و مجسمه‌ساز که سال ۸۴ اولین نمایشگاه هنری خود را در تهران برگزار کرده بود، در ادامه از ماجرای ورودش به فضای آکادمیک هنر، می‌گوید: سال ۸۹ در رشته مجسمه‌سازی دانشگاه تهران قبول شدم. ۱۲ سال از دیپلم گذشته بود، اما به‌واسطه مطالعات آزادی که داشتم توانستم خودم را به‌روز کنم. من با رتبه ۵۹۶ در منطقه ۳ قبول شدم ، در بخش مصاحبه آزمون مرحله دوم مجسمه سازی در دانشگاه هنر کرج آقایان رضوان صادق زاده، کوروش گلناری و شهلاپور ناظر امتحان بودند. آقای گلناری از من پرسید که کدام دانشگاه می‌خواهی بروی؟ گفتم دانشگاه تهران. به من گفتند اگر با این رتبه، فوق‌دیپلم شهر خودت هم قبول شوی، خیلی خوب است. من هم گفتم پس اصلاً نمی‌خواهم دانشگاه بروم. وقتی نوبت به کار عملی رسید، شروع به ترکیب‌بندی کردم که تحت تأثیر قرار گرفتند. نمی‌دانم آن روز بین خودشان چه اتفاقی افتاد، اما نمره‌ای به من دادند که در دانشگاه تهران قبول شدم. در دانشگاه هم بسیار پرکار بودم و از یک‌سو در دانشگاه طراحی می‌کردم و از سوی دیگر پیاده تمام گالری‌ها را می‌گشتم. در این مدت متوجه شدم که هیچ رویدادی بعد از مکتب سقاخانه در عرصه مجسمه‌سازی نداشته‌ایم. شاید  ادعای بزرگی است، اما از همان سال‌ها تصمیم گرفتم که مکتب سقاخانه در عرصه مجسمه‌سازی را به جایگاهی جهانی برسانم. حالا اینکه شروع‌ام چگونه بوده است را نمی‌دانم، اما می‌دانم که باید جلو بروم.»صادق ادهم

ادهم اما از فضای سورئال کارهایش نیز صحبت می‌کند و آن را به تجربه مرگ خود ارجاع می‌دهد؛ «دوم دبیرستان تصادفی کردم که منجر به مرگ شد و بعد از چهار ساعت دوباره برگشتم. از آن زمان به بعد تعلیق در همه‌کاره‌ایم دیده می‌شود. الآن هم وقتی سراغ نقاشی می‌روم دوست ندارم زیاد حرف بزنم. هنوز هم آن تصاویر را به‌خوبی به یاد دارم و خوب می‌دانم که لحظه آخر اصلاً دلم نمی‌خواست به این دنیا برگردم؛ چراکه تجربه لذت بخشی بود. لذت همراه با درد.

اگر الآن به من بگویند قرار است یک ساعت دیگر زندگی کنی، هیچ ترسی از مرگ ندارم؛ می‌روم کنار آب می‌نشینم تا یک ساعت بگذرد. با آن فضایی که ما در کودکی تجربه کردیم و از ترس بمب‌ها نمی‌دانستیم باید به کدام سمت فرار کنیم، دیگر شاید ترس از مرگ چندان معنایی نداشته باشد.»صادق ادهم

در همین ارتباط اینجا بیشتر بخوانید:

کندال | نقدی بر نمایشگاه آثار صادق ادهم

نمونه آثار دیگر را اینجا ببینید.