سیب سیاه مرگ

مشغله‌های علی اکبر صادقی  کم نیستند. او نقاش، طراح گرافیک، تصویرساز، انیماتور و گالری‌دار است. به همه اینها باید نجاری را هم اضافه کرد همان‌طور که خودش می‌گوید، بعد از نقاشی شغل دومش نجاری است. یک‌بعدازظهر پنجشنبه، وقتی برای گفت‌وگو سراغ او می‌رویم، درحال ساخت قاب یکی از تابلوهایش است. بخشی از طبقه همکف منزل او گالری است که برای برگزاری نمایشگاه اختصاص داده شده و طبقه‌دوم را هم می‌توان موزه این هنرمند نامید که به نمایش دایمی مجموعه‌های او تعلق گرفته است. علی‌اکبر صادقی، متولد١٣١۶ در تهران است و در سال١٣٣٧ در دانشکده‌ هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیل کرد. او در سال١٣٣٨ سبک ویژه‌ای را در هنر ویتره‌ای یا شیشه‌بند منقوش با حال‌وهوای سبک ایرانی ابداع کرد و پس از پایان تحصیل از دانشکده هنرهای زیبا به پیشنهاد کانون پرورش فکری کودکان‌ونوجوانان دست به ساخت چندفیلم متحرک زد. صادقی جایزه‌های زیادی را به خود اختصاص داده که از آن جمله می‌توان به جایزه اول تصویرگران کتاب آسیا در سال١٩٧٨ برای کتاب «عبادتی چون تفکر نیست»، جایزه اول جشنواره لایپزیک در سال١٩٨٠ به‌عنوان زیباترین کتاب پیروزی و جایزه اول گرافیک برای بهترین تصویرگری کتاب سال تهران در سال١٣۶٨ اشاره کرد. بزرگداشت‌هایی نیز در فرانسه و کره برای او برگزار شده و قرار است موزه هنرهای معاصر هم از او صادقی تجلیل کند. او دی‌ماه سال‌جاری ١۶تابلو نقاشی‌ و گلدان‌های خود را با عنوان «همسفر با علی‌اکبر صادقی» در فرهنگسرای ارسباران به نمایش گذاشت. همین بهانه‌ای برای گفت‌وگو با او شد. در پایان این مصاحبه وقتی از صادقی می‌پرسیم حرفی هست که بخواهد بزند، می‌گوید سه‌پسر دارد و عشقی را که از پدر و مادرش آموخته در زندگی خودش نیز وجود دارد. به گفته صادقی این عشق، نسبت به وطنش هم وجود دارد و او همیشه به خلیج‌فارس سوگند می‌خورد. او سپس صحبت‌هایش را با این خاطره به پایان می‌برد: «وقتی در نمایشگاهم در یکی از موزه‌های سوییس از من خواسته شد صحبت کنم، تنها توانستم بگویم که من از ایران می‌آیم؛ از سرزمین پهلوانان و بزرگان و بعد از آن گریه‌ام گرفت.»

خود شما صاحب گالری سبز هستید و حتی سال گذشته ابراهیم حقیقی نمایشگاه خود را در همین محل برگزار کرد. یکی از طبقات منزلتان هم به‌نوعی موزه است و به نمایش دایمی آثارتان اختصاص دارد. چطور شد در فرهنگسرای ارسباران نمایشگاه برگزار کردید؟
نازیلا آریانفر، مدیر فرهنگسرای ارسباران به همراه شوهرش چندین‌بار از من برای برگزاری نمایشگاه دعوت کردند. سال١٣۶٨ نگارخانه سبز را افتتاح و یک‌سال بعد نمایشگاه آبرنگی برگزار کردم که بعد از یک‌ساعت همه کارها فروش رفت. این کارها برای مردم جذابیت زیادی داشت چون کارهای آبرنگ با المان‌های ایرانی کمتر دیده بودند. من اصولا نمایشگاه انفرادی برپا نمی‌کنم و گاهی در نمایشگاه گروهی شرکت می‌کنم. حدود هشت، ٩سال قبل آخرین نمایشگاهم در لس‌آنجلس برگزار شد. آن موقع هم که صاحب نگارخانه سبز در خیابان ولیعصر بودم، سالی یک‌بار آبرنگ‌هایم را نمایش می‌دادم. در آن نگارخانه برای خیلی از هنرمندان نمایشگاه برگزار می‌کردم اما جوان‌هایی هم بودند که به‌زور کارهایشان را قاب کرده بودند و مبلغی که از آنها می‌گرفتم، بسیار کم و تنها مربوط به هزینه‌های نمایشگاه بود حتی گاهی پولی نیز نمی‌گرفتم. به همین دلایل نمی‌توانستم گالری‌داری کنم درحالی که الان گالری‌ها ۴٠درصد از سهم نمایشگاه را می‌گیرند. تابستان امسال از من دعوت شد تا برای انجام مذاکره‌ای به‌منظور برگزاری نمایشگاه به فرانسه بروم، به‌غیر از مبلغ ۴٠درصدی که به گالری تعلق می‌گیرد، هزینه حمل و گمرک آثار هم برعهده آنها خواهد بود. به‌نظرم ۴٠درصدی که الان گالری‌ها می‌گیرند خیلی زیاد است و باید پذیرایی خیلی خوب و امکانات مناسبی داشته باشند. چندوقت پیش به یکی از گالری‌ها رفته بودم که چای را در نعلبکی‌های کوچکی آورده بودند و به‌نظرم این رفتار اصلا مناسب یک گالری نیست.
در چندسال اخیر سهم گالری‌ها زیاد شده و قبلا اینطور نبود؟
بله. سهم معمولی ما در گذشته ٢٠ الی ٣٠درصد بود و اگر فروش خوبی داشتیم، حدود یک تا ‌یک‌ونیم‌میلیون‌تومان بود اما الان فروش‌ها قیمت بالایی دارد. حتی پورسانتی که در حراج‌ها گرفته می‌شود، ١۵درصد است. البته من تا به حال در هیچ حراجی‌ای شرکت نکرده‌ام فقط یک‌بار آن‌هم پنج‌سال قبل در ساتبیز لندن یکی از آثارم شرکت داده شده بود که به لندن رفتم و تابلو را به تهران آوردم که گمرگ هم ٧۵٠پوند از من گرفت.

[one_third]همه به من می‌گویند سربازهای جنگی با کلاهخود می‌کشم. انسان اصولا جنگجوست. از وقتی که به دنیا می‌آید برای شیرخوردن می‌جنگد تا وقتی که عاشق می‌شود و حتی برای وطنش می‌جنگد و تا روز آخر برای ادامه زندگی‌اش می‌جنگد.[/one_third]

چرا در حراج‌ها شرکت نمی‌کنید؟
به نظرم حراج‌ها کمی باندبازی است و من آن را دوست ندارم. دوست دارم مستقل باشم ولی برای دور بعدی حراج تهران اصرار دارند که اثری ارایه کنم. دوستی دارم که او هم از من خواست در حراج شرکت کنم و گفتم به خاطر او این کار را می‌کنم.
 به دلایل برگزاری نمایشگاه در فرهنگسرای ارسباران برگردیم… .
خانم‌آریانفر برای برگزاری نمایشگاه ابراز علاقه کرد. من‌هم گفتم تابلوهای اصلی را نمی‌توانم به نمایش بگذارم و قرار است اردیبهشت‌ماه نمایشگاهی از آثارم در موزه هنرهای معاصر برگزار شود اما می‌توانم بخشی از تابلوهای سفرم را نمایش دهم. خیلی‌ها از من ایراد گرفتند که چرا در این مکان نمایشگاه برگزار کردی درحالی که من معتقدم مدیران آن بسیار پیگیر بودند، کارها را خودشان قاب کردند، پذیرایی خوب به همراه چاپ کاتالوگ، تمبر و اهدای دوتقدیرنامه نیز انجام شد. بنابراین من راضی بودم. سال‌ها قبل در گالری نمایشگاه برگزار کردم و چون فروش نداشت، گالری‌دار دلخور شد و حتی خبر نمایشگاه‌های بعدی‌شان را هم برایم نفرستاد که این رفتار خیلی بد است. من اصلا برای فروش کار نمی‌کنم و هرچندسال یک‌بار تکنیک کارهایم را تغییر می‌دهم چون بدم می‌آید خودم را تکرار کنم. ٧٧سال‌ودوماه دارم اما روزی حداقل شش‌ساعت کار می‌کنم و تعطیلی هم ندارم.
 آثار این نمایشگاه مجموعه کدام سفرهایتان بود؟
آنها مربوط به پنج، شش‌سال اخیر هستند. هرکجا سفر می‌روم، یک‌سری کاغذ با راپیت و ماژیک همراهم است. من نمی‌توانم بیکار بنشینم چون کسل می‌شوم. در سفرها هرکجا که وقت کنم، نقاشی می‌کشم و در سفرهایی که به کانادا، مالزی و کشورهای دیگر داشتم، این نقاشی‌ها را کشیدم. البته کل کارها ۶٠ اثر است که تنها ١۶اثر به نمایش گذاشته شد.
با اینکه این کارها را در سفرهایتان به‌خصوص از کانادا تا مالزی به تصویر کشیده‌اید اما به‌عنوان بیننده حس نمی‌شود که مربوط به سفرهایتان است و همه موضوع‌هایی که همیشه در کارهایتان هست مثل نبرد و پهلوان‌ها، همچنان در این آثار به تصویر کشیده شده بودند… .
 sadeghi_painting2حدود ٣٠٠ طرح دارم که وقت نمی‌کنم همه آنها را اجرا کنم. برخی را با رنگ و روغن و یک‌سری را با راپید و… اجرا کرده‌ام اما بعضی از آنها را که ایجاب می‌کند در اندازه کوچک کار شوند، همراه خود به سفر می‌برم… .
درواقع سفر بهانه‌ای است برای مفاهیمی که از قبل در ذهنتان بوده.
من تحت‌تاثیر مکان و اصولا تحت تاثیر هیچ‌کسی کار نمی‌کنم. شاید ٢۵سال قبل کتاب «صدسال تنهایی» مارکز را خواندم و این کتاب آنقدر روی من تاثیر ‌گذاشت که از آن به‌بعد چندین‌سال کتاب نخواندم چون ترسیدم افکار دیگران روی من تاثیر بگذارد.
یعنی می‌ترسید با خواندن کتاب‌های تاثیرگذار استقلال فکری‌تان از بین‌ برود؟
دقیقا. من نمی‌خواهم ایده‌های دیگران را وارد کارم کنم. به همین دلیل است از دوسال قبل سبک خیلی ایرانی و شبیه به نیمه‌ناییو را مثل جنگ‌ها و عروسِ‌های ایرانی و…. وارد کارهایم کرده‌ام یا الان تعدادی از مجسمه‌های معروف دنیا را به‌عنوان پرسوناژی همراه با صندلی‌های لهستانی نقاشی می‌کنم.
پهلوان‌هایی که باعث ایرانی‌شدن آثارتان شده‌اند، از کجا آمده‌اند؟
درست است که یک هنرمند متعلق به تمام جهان است، ولی فکر می‌کنم باید در کارش نگاهی به فرهنگ خودش هم داشته باشد. وقتی کار نقاشان مکزیکی را می‌بینید حتی هوای گرم این کشور را در آثارشان حس می‌کنید البته حرفم به این معنا نیست که یک بته‌جقه را به‌صورت کلیشه‌ای به‌عنوان یک نماد ایرانی در نقاشی استفاده کنیم.
تصمیم داشتید این پهلوان‌ها در کارهایتان باشند یا اینکه برحسب تصادف وارد کارتان شدند و بعد آن را ادامه دادید؟
من عاشق نقاشی قهوه‌خانه‌ای بودم مثلا وقتی مادرم می‌گفت پنج‌سیر گوشت بخرم. به قصابی که می‌رفتم، آنقدر محو نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای می‌شدم که قصاب به من می‌گفت: «اکبر چه می‌خواهی که راه را بسته‌ای؟» وقتی به خانه برمی‌گشتم مادرم دعوایم می‌کرد و می‌گفت: «غذا دیر شده است، کجا بودی؟» در خانه‌ کتاب‌های چاپ سنگی هم داشتیم و آنها را تماشا می‌کردم. هرمجله خارجی به دست می‌آوردم، جلد می‌کردم و خیلی خوب از آن محافظت می‌کردم. گوشه صندوقخانه را به من داده بودند و همه آنها را در آنجا نگه می‌داشتم. آن موقع خیلی آرزو داشتم یک جعبه آبرنگ داشته باشم. کلاس‌هفتم بودم و نمی‌دانستم رنگ آبرنگ را می‌توان حاضروآماده خرید. با بدبختی پودر رنگ تهیه می‌کردم و رنگ می‌ساختم. پدرم مهندس ماشین‌های چاپ بانک ملی بود و من زمستان‌ها بسیار سرما می‌خوردم. یک‌روز به من گفت اگر بگذاری لوزه‌هایت را عمل کنیم، برایت یک‌جعبه آبرنگ می‌خرم و من هم قبول کردم. در لاله‌زار یک‌مغازه لوازم‌التحریر به نام کاشانی بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود با پدرم به آنجا رفتیم و یک‌جعبه آبرنگ ١٢رنگ با مارک پلیکان خریدم. باور کنید شب‌ها جعبه آبرنگ را زیر بالشم قایم می‌کردم که مبادا دزد ببرد. پدرم در آن موقع مخالف نقاشی‌کشیدن من بود. من بازهم نقاشی می‌کردم، ولی به‌خاطر نقاشی‌کشیدن‌ها کلاس‌نهم رفوزه شدم. تا اینکه از نقاشی پول درآوردم.

اولین پولی که از نقاشی گرفتید چه زمانی بود؟
یک لوازم‌التحریری در محله‌مان بود که گاهی یک نقاشی کوچک می‌کشیدم و در ویترین آنجا نشان می‌دادم. کلاس هشتم بودم. یک روز دخترخانمی که دو، سه‌سال از من بزرگ‌تر بود، گفت دوست دارد یک نقاشی از شعر «کودکی کوزه‌ای شکست و گریست» را داشته باشد و من هم برایش کشیدم و ١۵تومان دستمزد گرفتم که سه‌تومان به‌عنوان پورسانت لوازم‌التحریر دادم. کلاس‌نهم بودم و خیلی به پدرم اصرار می‌کردم من را به کلاس نقاشی بفرستد اما او مخالف بود و می‌گفت باید دکتر و مهندس شوی. او دوستی داشت به نام آقای‌برخورداری که معاون چاپخانه بانک ملی ایران بود، . من به مناسبت عید نوروز، پشت تقویم‌های بانک ملی نقاشی می‌کشیدم و به همکاران پدرم می‌دادم تا هوای من را داشته باشند. آقای‌برخورداری من را به آواک هایراپتیان معرفی کرد و او به من آبرنگ یاد داد؛ مثلا در آبرنگ هیچ‌وقت نباید رنگ سفید کار کنید و باید از خود کاغذ باقی بگذارید. من می‌خواستم رنگ سفید بگذاریم و آواک هایراپتیان به من گفت این کار در آبرنگ حرام است و باید سفیدی کاغذ را جابگذاری. این اولین درس من بود که تاثیر زیادی رویم گذاشت. گاهی مغازه‌اش را جارو می‌کردم یا تابلوهایی را که مشتری‌ها می‌خریدند به داخل ماشین می‌بردم و انعام می‌گرفتم. سه‌ماه تعطیلی تابستان را اینگونه گذراندم. آواک هایراپتیان یک‌روز به من گفت کارت‌پستال‌های ١٠ در ١۵سانتیمتری تهیه می‌کنند؛ یک نمونه رنگی به من داد و ۵٠ اثر در اختیارم گذاشت تا آنها را رنگ کنم. من در خانه با عشق آنها را رنگ می‌کردم درحالی که صدای جیغ و فریاد بچه‌ها از داخل کوچه می‌آمد اما من نقاشی را ترجیح می‌دادم و تا نزدیکی‌های کریسمس حداقل ٣٠٠کارت‌پستال رنگ کردم و یک کیف هم داشتم که آنها را در کیف می‌گذاشتم و به بچه‌ها پز می‌دادم.
با وجود مخالفت پدرتان چطور وارد دانشکده هنرهای زیبا شدید؟
وقتی کلاس‌دهم بودم، رییس چاپخانه بانک ملی پیشنهاد کرد در لیتوگرافی کار کنم و حقوقی هم که قرار بود به من بدهد از پدرم بیشتر بود اما پدرم مخالفت کرد و گفت اکبر باید درس بخواند. از کلاس چهارم متوسطه تا ششم خیلی با معلم‌ها دوست شده بودم و عکس پدر، مادر یا همسرشان را در بشقاب می‌کشیدم. در مدرسه دکور تئاترها را می‌ساختم یا گریم می‌کردم و حتی از مدارس دیگر هم برای گریم به من سفارش می‌دادند، همین باعث شد از کلاس ششم ابتدایی تا دیپلم را برای اولین‌بار یک‌ضرب قبول شوم و تمام معلم‌ها نمره قبولی‌ام را دادند. وقتی خواستم وارد دانشگاه شوم، اولین سالی بود که کنکور عمومی گذاشته بودند. با خودم گفتم قبول نمی‌شوم اما می‌روم کنکور می‌دهم. نمره منفی در کنکور محسوب می‌شد و به همین دلیل تنها سوال‌هایی را که بلد بودم، جواب دادم. روز اعلام نتایج، نام و شماره کارت من هم بود درحالی که دو، سه‌نفر از شاگردانی که امکانات مالی خوب و معلم خصوصی داشتند و شاگرد زرنگ بودند، رد شده بودند. آنها از قبول‌شدن من تعجب کرده بودند. من هم با خودم فکر می‌کردم حتما اشتباه شده است اما اینطور نبود و در رشته باستان‌شناسی دانشکده هنرهای زیبا ثبت‌نام و چندروز بعد در کنکور رشته هنر شرکت کردم. روز امتحان یک مجسمه گذاشته بودند و بچه‌ها دورتادور آن نشسته بودند و باید مجسمه را طراحی می‌کردند. جای من بسیار بد بود، روبه‌روی پنجره و پشت مجسمه قرار داشتم. استادحیدریان به من که رسید، سری تکان داد و گفت: «پسرم کارت خوب شده، تو قبولی، برو» ولی من تا ساعت چهار ماندم و شاگرداول هنرهای زیبا شدم. پدرم وقتی متوجه این موضوع شد، رضایت داد.
در دوران دانشگاه نیز با آیدین آغداشلو، عباس کیارستمی، محمدابراهیم جعفری، غلامحسین نامی و اگر اشتباه نکنم پرویز فنی‌زاده همدوره بودید… .
با پرویز فنی‌زاده، پرویز کاردان و ناصر ملک‌مطیعی در مدرسه همکلاس بودم اما آیدین آغداشلو همسایه دیوار‌به‌دیوار ما در قلهک بود. خانه ما بالای حیاط بود و خانه آنها پایین حیاط. همدیگر را صدا می‌کردیم تا نقاشی کنیم. او یک‌روز به من گفت برای کارت‌پستال‌هایی که می‌کشی، من را هم معرفی کن و من به آواک هایراپتیان گفتم. او هم بعد از دیدن نمونه‌ای از کارهای آیدین، کارش را پسندید. البته یک‌دفعه آغداشلو در مجله بخارا گفته بود صادقی سه‌ریال از پول کارت‌پستال‌ها را برای خودش برمی‌داشت و دوریال را به من می‌داد، اما اینطور نبود. آقای‌کیارستمی برادرخوانده‌ای داشت که در کلاس ششم با او همکلاسی بودم و یک‌روز گفت برادری دارم که نقاشی می‌کند تا اینکه در دانشگاه با آقای‌کیارستمی آشنا شدم. یکی از خاطراتم از او به همین دوران برمی‌گردد. یک روز کیارستمی آمد و گفت مینیاتوری طراحی کرده‌ام اما نمی‌توانم صورتش را خوب بکشم اگر ممکن است تو برایم بکش. من هم گفتم خودت بکش و آنقدر خراب کن که یاد بگیری. بعد از آن به سراغ آیدین رفت و او صورت را کشیده بود. با او، غلامحسین نامی، منوچهر معتبر و کیخسرو خروش در یک دانشگاه بودیم. یک خاطره هم از خروش دارم؛ او کارهای کلاسیک خیلی خوبی داشت و همیشه نمره بالایی می‌گرفت. کیارستمی به خروش می‌گفت از آن رنگ‌های صورتی‌ای که ساختی به من بده و کیارستمی از همان موقع کارهای خاص را دوست داشت. من ١٢سال دانشکده را طول دادم برای اینکه سربازی نروم. وقتی سیحون وارد دانشکده شد من سال چهارم بودم و او گفت: «یا پروژه‌ات را می‌دهی یا بیرونت می‌کنیم.» او می‌خواست از من زهر چشم بگیرد. روز اولی که آمد من را صدا کرد و گفت تو معتاد هستی و دونفر از دوستانت مواد پخش می‌کنند و با دونفر از مستخدمان، من را از دانشگاه بیرون انداختند.
چرا؟
او تازه آمده بود و می‌خواست نظم را در دانشگاه حاکم کند. یکی از دوستانم که با او صبح‌ها به پیاده‌روی می‌رفت، گفت صادقی اهل این‌کارها نیست و سیحون هم خواست من را ببیند. فردای آن روز با حالتی سربه‌زیر به ملاقاتش رفتم و مشکل حل شد.
بعدها نیز شما و همان هنرمندان وارد کانون پرورش فکری کودک و نوجوان شدید. چه فضایی در آن زمان وجود داشت؟
زمانی که کانون تاسیس شد من کارهای ویترای و سینمایی می‌کردم. البته قبل از آن در سال١٣٣٧ در پاساژ علمی به همراه نصرالله افجه‌ای مغازه‌ای تاسیس کرده بودیم که افجه‌ای تابلونویسی می‌کرد و من هم پلاکاردهای سینمایی درست می‌کردم. من و عباس کیارستمی دوستان نزدیک و بیشتر روزها با هم بودیم، بعضی از شب‌ها با هم به سینما می‌رفتیم. او هم کارهای گرافیکی می‌کرد. او با آقای‌شیروانلو آشنا بود. شیروانلو دفتر تبلیغاتی‌ای به نام «نگاره» داشت که کیارستمی هم با آنها کار می‌کرد و بعد از تاسیس کانون، شیروانلو دنبال تعدادی از نقاشان بود. کتابی به نام «پهلوان پهلوانان» به من دادند تا نقاشی کنم. در آن زمان سرباز بودم و نگارخانه سبز را هم راه‌اندازی کرده بودم. در ابتدا نام نگارخانه ویترای بود که بعدا به نگارخانه سبز تغییر نام داد. البته شاید جالب باشد در مورد ازدواجم هم در اینجا اشاره‌ای کنم. وقتی به خواستگاری همسرم رفتم، ٢٩سال داشتم. همسرم از یک خانواده تاجر بود و قبل از آن حدود ١۵بار به خواستگاری رفته بودم. روزی که به خواستگاری همسرم می‌رفتم، کیارستمی روی دیوار آتلیه‌ام ضربدر زد و گفت این آخرین خواستگاری است. پدرم به خانه عروس دایی همسرم رفته بود و همسرم را دیده بود. پدرم گفت یک‌نفر هست که احتمالا می‌پسندی و همین شد که به خواستگاری رفتم. به همسرم نگفته بودم به سربازی نرفته‌ام. موقع خواستگاری در مورد درآمد و تحصیلات و… از من پرسیده بودند و فکر می‌کردند با ٢٩سال سن حتما سربازی رفته‌ام. من خودم را معرفی نکرده بودم به همین دلیل احضارم کردند. روزی که من را احضار کردند، همسرم تعجب کرد که چطور هنوز سربازی نرفته‌ام. آن‌موقع پسرم یک‌ساله بود. کانون در آن زمان شروع به فیلمسازی کرده و آقای‌شیروانلو گفته بود صادقی مشغول خدمت سربازی است و همین باعث شد مکاتبه کنند تا از نیروی هوایی به کانون پرورش منتقل شوم و بقیه دوران خدمت را در آنجا بگذرانم. قبل از من فرشید مثقالی و دیگران فیلم کوتاه چنددقیقه‌ای ساخته بودند و آقای زرین‌کلک نیز در بلژیک بود. من با انیمیشن آشنایی نداشتم.
آقای‌شیروانلو به من قصه «هفت‌شهر» را داد و من با دیدن کتاب‌های والت‌دیسنی و… این فیلم را ساختم. نقاشی‌های این فیلم خیلی خوب بود هرچند از نظر ساختار سینمایی عیب‌های خیلی زیادی داشت. برای فیلم‌دوم مطالعه بیشتری کردم و با سینما بیشتر آشنا شدم.

[one_third]با پرویز فنی‌زاده، پرویز کاردان و ناصر ملک‌مطیعی در مدرسه همکلاس بودم اما آیدین آغداشلو همسایه دیوار‌به‌دیوار ما در قلهک بود. خانه ما بالای حیاط بود و خانه آنها پایین حیاط. همدیگر را صدا می‌کردیم تا نقاشی کنیم. [/one_third]

چندوقت بعد فیلم دوم را ساختید؟
با یک‌سال فاصله. آقای‌سماکار قصه‌ای به من داد و من نمی‌دانستم سناریست با قصه‌گو خیلی فرق دارد. به همین دلیل در فیلم نوشتم «سناریست: حسین سماکار» که بعدا سناریو فیلم در نیویورک جزو بهترین‌های سال شناخته شد. در سینمای خارجی هم معمولا قبل از نمایش فیلم اصلی یک فیلم کوتاه می‌گذارند که فیلم گلباران قبل از نمایش یک فیلم خیلی معروف پخش شد و بعد از «من آنم که» فیلم «رخ» را ساختم. بین همه فیلم‌هایی که می‌ساختم یک‌تسلسل وجود داشت. این فیلم در آمریکا از میان دوهزارفیلم جایزه اول را گرفت و سال١٩٧۵جزو بهترین‌ فیلم‌های کوتاه سال در فستیوال لندن شناخته شد. فیلم بعدی‌ام «ملک خورشید» بود و در ادامه از داستان‌های شاهنامه «زال و سیمرغ» را انتخاب کردم. اولین‌باری که کسی از پرسوناژهای خیلی ایرانی استفاده کرد، من بودم و با ریش‌های پیچ‌دار و لباس‌های خاص این ایرانی‌بودن را در «زال و سیمرغ» نشان دادم. بعد از آن انقلاب شد و می‌خواستم در مورد فرش ایرانی فیلم بسازم اما چون این نوع آثار بازدهی مالی زیادی ندارد، چندسالی فیلمسازی انیمیشن دچار وقفه شد و من هم این رشته را کنار گذاشتم. من حدود ۴٠جایزه بین‌المللی و داخلی برای تصویرسازی و فیلم‌ گرفته‌ام و فیلم «من آنم که» باعث شد با فضای سورئال آشنا شوم و گفتم موقعیت خوبی است که نقاشی سورئال انجام دهم و از سال١٣۵۶ سورئال را
شروع کردم.
در عین ظرافت و رنگ‌های گرمی که در کارهایتان هست، اما انگار خشونت و غمی هم در آثارتان نهفته است. خودتان این موضوع را قبول دارید؟
از تاریخ الهام گرفته‌ام. همه به من می‌گویند سربازهای جنگی با کلاهخود می‌کشم. انسان اصولا جنگجوست. از وقتی که به دنیا می‌آید برای شیرخوردن می‌جنگد تا وقتی که عاشق می‌شود و حتی برای وطنش می‌جنگد و تا روز آخر برای ادامه زندگی‌اش می‌جنگد. برای همین من سراغ سربازهای جنگجو رفته‌ام که المان‌های جنگ مثل خونریزی را ندارند اما یکی از سمبل‌های کارهای من سیب است. سیب آبی برای من نشانه آزادی، سیب قرمز علامت عشق و سیب سیاه نشانه مرگ است.
شما را با کاکتوس‌هایتان نیز می‌شناسند. چطور آنها خلق شدند؟
به قول آقای‌کیارستمی اگر کارهای من را از خیابان ولیعصر واقع در میدان تجریش تا میدان راه‌آهن بچینند، حتما دوطرف خیابان را پر می‌کند چون خیلی پرکار هستم. چندسال قبل کارهای جدیدی مثل شطرنج‌هایی که برگرفته از فیلم «رخ» هستند، ساختم یا گیوه‌های مخصوصی را که از لندن می‌خرم بعد از کهنه‌شدن، به پرنده تبدیل می‌کنم. در واقع از هرچیزی که به‌نظر بیاید، بدرد نمی‌خورد، استفاده می‌کنم. یک‌روز به باغ یکی از دوستانم رفته بودم و دیدم در گوشه‌باغ، یک‌سری گلدان قرار دارد که دور ریختنی هستند. حدود ۵٠گلدان شکسته و کهنه را به خانه‌ام بردم و با آنها این کاکتوس‌ها را ساختم. تعدادی از این گلدان‌ها برگرفته از طرح‌های سیلک است. همه می‌گویند اینها کاکتوس هستند و من‌هم قبول کردم. من روی تابلوهایم هیچ‌وقت اسم نمی‌گذارم و معتقدم؛ بیننده هربرداشتی از کارهایم دارد، داشته باشد. او می‌تواند سوار اسب نقاشی‌هایم شود و بتازد.

منبع(+)

[author image=”https://avammag.com/fa/wp-content/uploads/2015/01/sahar_azad-0۱.jpg” ]سحرآزاد|روزنامه نگار[/author]