مسعود سعدالدین از نگاهِ محمدعلی بنیاسدی
بخش دوم از گفتگو با محمدعلی بنی اسدی
آوام مگ: تهیه و تنظیم رضا یاسینی
«محمدعلی بنی اسدی» (۱۳۳۴) و «مسعود سعدالدین» (۱۳۳۵) هردو از شهر سمنان برخاستهاند و از نوجوانی در یک فضای فرهنگی زیست کردهاند؛ بعدها وقتی پای هردو به دانشکدهی هنرهای زیبا باز شد و در شاخهی مشترکی که نقاشی است، به تحصیل مشغول شدند، مراوداتشان شکل جدیتری به خود گرفته و وارد دورهی تازهای میشود. رابطهی نزدیک این دو هنرمند، حتی زمانی که سعدالدین در سال ۱۳۶۵ به آلمان مهاجرت کرد نیز قطع نشد و از طریق نامه ادامه یافت. در طول این سالها، هردو هنرمند، پیگیر آثار و نظرات یکدیگر بر آثارشان بودهاند.
حال به مناسبتِ نمایشگاه مسعود سعدالدین با عنوان «حیرت در آن» در گالری «دیلمان»، با محمدعلی بنیاسدی دربارهی سابقهی دوستی و مراودات کاریاش با مسعود سعدالدین به گفتوگو نشستیم.
ــ آقای بنیاسدی از حال و هوای سمنان قدیم و خاطراتی که با آقای سعدالدین در آنزمان داشتید، بگویید.
سمنان شهر عجیبی است؛ البته الان معماریاش ویران شده. برای من این شهر همان «ماکوندو»ی «مارکز» بود. بازار شریان اصلی شهر بود و وقتی خانواده به زیارت قبور مذهبی میرفتند، ما بچهها از دالانهای موازی به بازار میرفتیم و کل شهر در یک سکوت عجیبی فرومیرفت. دو معلم قابل احترام در سمنان داشتیم: «یدالله درخشانی» و«اسدالله شریعتپناهی». بعدها فهمیدم چقدر آقای شریعتپناهی با کتابهایی که به من داد بر من تأثیر گذاشت. این امانتدهی، امکاندادن و اتودهایی که ایشان به ما میدادند و راهنماییهایشان بسیار مؤثر بود. آنموقع من و «احمد امیننظر» و «مجید درخشانی» بیشتر با هم مراوده داشتیم و دربارهی نقاشی با هم گفتوگو میکردیم. مسعود آنزمان زیاد در جمع ما نبود.
ــ آشناییتان با آقای سعدالدین از چه زمانی جدیتر شد؟
یکبار از یکی از دوستانم شنیدم که مسعود، میخواهد وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۴ بود و من سال دوم دانشگاه بودم. او ورودی بعد از من بود. همان زمان بود که «الخاص» به ایران برگشته بود. آنموقع برای آموزش نقاشی در هر آتلیه یک معلم حضور داشت که در دوران من مرحوم «جواد حمیدی» بود و دوران مسعود، مرحوم الخاص این سمت را بر عهده داشت. الخاص از نظر شخصیتی برای دانشجویان خیلی جذاب بود و مسعود جزو کسانی بود که او را بسیار دوست داشت. در همین زمان، بین من و مسعود کمی فاصله افتاد، چراکه من در کلاسهای دیگری هم شرکت میکردم. دورهای بود که نمیتوانستیم کار کنیم؛ یعنی گالریای نبود. آنموقع شغلی باب شده بود به اسم گلزدن روی پیراهن (ژورژت) و الخاص پیشنهاد کرد من و مسعود برای این کار همکاری کنیم. ما یک اتاق بزرگ از هانیبال برای این کار اجاره کردیم. هانیبال در آن خانه زندگی میکرد و من و مسعود در اتاق آن کار میکردیم. من از کتابهای هانیبال ناخنک میزدم و میخواندم. دوران بسیار عجیبی برای من بود و همهی این لحظات را با هم میگذراندیم. چند وقت بعد مسعود را دیدم. به من گفت: «نمیخواهی به سربازی بروی؟» اینطور شد که با هم دفترچه گرفتیم و آمادهبهخدمت شدیم. در روزنامه کار میکردم که خبر دادند عراق به ایران حمله کرده و فرودگاه را زده و همین شد که ما قرار گذاشتیم به پادگان برویم و تصمیم گرفتیم در جنگ حاضر شویم. هر دو در تیپ ۵ ذوالفقار رشت بودیم. من همیشه به شوخی میگفتم که دو بار جان مسعود را نجات دادهام؛ یکبار زمانی که در مسیر برگشت از یک حمله بودیم و بعد از ۳۶ ساعت پیادهروی پوتینهایمان را درنیاورده بودیم؛ در یک نیسانِ وانتی نشسته بودیم که وقتی با سرعت راه افتاد، نزدیک بود مسعود از وانت به بیرون پرتاب شود که من یقهی پیراهنش را محکم گرفتم. یکبار دیگر هم ترکش خورد و من به بیمارستان صحرایی رساندمش و از آنجا با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل شد. آن روز اصلاً حس خوبی نداشتم، چون مسعود را خونین دیده بودم؛ همچنان آن تصویر با آن لباسها که دیگر لباس سربازی نبود در ذهن من حضور دارد. بعد از آن ماجرا وقتی به مرخصی رفته بودم، مسعود را دیدم که چشمانش زرد شده بود. به او گفتم که یرقان گرفتهای. وقتی خودش را به دکتر نشان داد، دید من درست میگفتم. این دو باری بود که به اصطلاح من جان او را نجات دادم.
ــ روزهای جبهه حرف خاصی بود که میانتان رد و بدل شود؟
یادم میآید که یک روز مسیری را میرفتیم و مسعود بحثی را دربارهی نقاشی شروع کرد و من گفتم: «ما قرار است زمان زیادی با هم باشیم. باید اول واژههایمان را یکسان کنیم که هرچه میگوییم، یعنی چه؟» قبول کرد و همین کار را کردیم و در همهی مدتی که در جبهه بودیم، دربارهی نقاشی حرف میزدیم. بعد از این ماجرا با هم قرار گذاشتیم به دنبال پاسخ یک سؤال برویم که «نقاشی چیست؟» برای یافتن پاسخِ این سؤال یکی دو بار نمایشگاه گذاشتیم و با هم کار میکردیم. در همین فاصله بود که مسعود ویزای آلمان گرفت و من هم ویزای هلند؛ البته مسعود زودتر از من رفت. شبی که میرفت را بهخوبی در خاطر دارم. خودش رانندگی میکرد و به همهی خیابانهایی که دوست داشت سر زد، ازجمله خیابان انقلاب و دانشگاه تهران. کمی بعد من هم به هلند رفتم؛ اما نتوانستم آنجا بمانم و بیشتر دلم میخواست برگردم. من برگشتم اما همچنان با هم مکاتبه میکردیم. متأسفانه نامههای من را یکی از آشناهای مسعود دم در گذاشت! امروز اگر گفتوگوهای آن سالهای ما، که پر از تب و تاب بود، باقی میماند، سند جالبی میشد.
ــ فکر میکنید اگر این فاصله پیش نمیآمد، چه تأثیری بر کارهایتان میگذاشت؟
آدم ممکن است یکی دو بار در طول زندگی کسی را پیدا کند که تا این حد مثل من و مسعود حرف یکدیگر را بفهمند و اگر هرکدام از ما در جایی ماندگار شده بودیم، از نظر فکری و ذهنی میتوانستیم به هم کمک کنیم. بعد از رفتن مسعود من با آدمهای مختلفی، که باسواد هم بودند، ارتباط داشتم؛ اما آن اتفاقی که با مسعود بود دیگر پیش نیامد. شما ناچار هستید کارهایتان را به کسی نشان دهید. در حقیقت شما برای چهار پنج نفر از اطرافیانتان کار میکنید. اینکه من و مسعود میتوانستیم کار همدیگر را ببینیم و بدون اما و اگر دربارهی کار یکدیگر صحبت کنیم، میتوانست بسیار متفاوتتر از حالا باشد. اولینباری که به ایران آمد، با هم خیلی صحبت کردیم و انگار هیچ فاصلهای نبوده؛ اما فاصله اتفاق میافتد؛ در نگاه، جهانبینی و فشارهای کاری. ما میخواستیم بدانیم که نقاشی چه معنایی میدهد؛ چون من طبق همان باعجله و پُرخواندنم، تقریباً همهی نقدها را خوانده بودم؛ اینکه نقاشی ایران چه بوده. این دادهها باید در گفتوگو هضم شوند. برای اینکه وقتی گفتوگو میکنید، به نوعی دارید به ذهنتان نظم میبخشید. شاید بگویم از این فاصله متأسفم؛ اما برای ما مفید هم بوده؛ چون من مسعود را در تمام کارهایی که انجام میدهد دوست دارم؛ البته ممکن است همانقدر که کارهای من برای او بیگانه باشد، در روندی که او نیز دنبال کرده، کارهای او نیز برای من غریبه جلوه کنند، اما پذیرفتن اینکه هرکدام از ما در دو جایگاه کاملاً مختلف با ضربآهنگی متفاوت زندگی میکنیم، نکتهی مهمی است.
قسمت قبلی این گفتگو را اینجا دنبال کنید:
نقاشی فیگوراتیو معاصر در ایران در گفتگو با محمدعلی بنی اسدی
در بخش بعدی ادامه گفتگو با محمد علی بنی اسدی را پی بگیرید.
این پرونده ادامه دارد…
ویدئوهای کامل از پروندهی نقاشی فیگوراتیو را در اینستاگرام آواممگ avam.mag@ دنبال کنید.