نقد فمینیستی | ارزش زیباییشناختی و ارزش سیاسی
خلاصه کتاب نظریههای فلسفی و جامعهشناختی هنر | قسمت هفتم
نشر نی | مترجم و نگارش:علی رامین
مقالهایی از استین هرینگتون
مجله هنرهای تجسمی آوام: تلخیص مرضیه حیدرپور
مجموعه گستردهای از منتقدان، بهویژه چادویک ناخلین، پالک، جی.روز، مالوی و بسیاری دیگر از نمایندگان نقد فمینیستی در تاریخ هنر هستند. میتوانیم بگوییم که اساساً دو زاویه وجود دارد که منتقدان فمینیست از آنها، نقش زنان در هنر را به برسی میگیرند: نخست از زاویه حضور منفعلانۀ زنان بهعنوان موضوعات تابلوهایی که بهوسیله مردان هنرمند کشیده شدهاند؛ دوم، از زاویه نقش زنان بهعنوان تولیدکنندگان فعال هنر.
به نظر میرسد که تا قرن بیستم زنان در تاریخ هنری [بصری] بسی بیشتر در نقش موضوعات انفعالی هنر ظاهرشدهاند تا بهعنوان تولیدکنندگان فعال هنر.
در کمیت گستردهای از بازنماییها [یا تصویرسازیهایی] که از دیرباز «هنر» خواندهشدهاند، زنان جز بهعنوان موضوعات جذاب برای مردان، پیکرههای تماشایی و کنجکاوی برانگیز، یا نمادهای ثروت مادی و مقام اجتماعی مردان، بهندرت در نقشهای دیگری ظاهر گردیدهاند. از حوالی قرن نوزدهم است که میتوان دربارۀ تغییراتی در این روابط مردسالارانه سخن گفت.
بسیاری از منتقدان فمینیست، چندگونه پاسخ را در برابر این پرسش که چرا ظاهراً شمار زنان در تاریخ هنر بهعنوان «هنرمندان بزرگ» اینچنین اندک است را طرح کردهاند: گروه نخست بر دلایل مربوط به منع زنان از دسترسی به فضاهای جوامع رسمی هنر تکیه کردهاند و گروه دوم بر ساختهای «بزرگی و عظمت».
زنِ هنرمند را صرفاً بهعنوان فردی توصیف کردهاند که در «مکتبِ» یا «در سبکِ» یا «تحت تأثیر» فلان هنرمند مردِ بهظاهر مهمتری کار میکرده است. همچنین شایان ذکر است که نقاشان زن در فرمها و محتواهای نقاشیهایی که در آنها مجاز به کار بودهاند، در برابر قیدوبندهای اجتماعی شدیدی قرار داشتهاند.
منتقدان فمینیست بر این نظر بودهاند که بهجای پذیرش صفت ثابتی از هنرمندان مرد و اضافه کردن فهرستی از نام زنان «استثنایی» به آن، تاریخ هنر باید واژگانی را بهطور بنیادی بازنگری کند که هرگونه تحلیل و ارزیابی با بهرهگیری از آن صورت پذیرد. آنها واقعیت تاریخی نبودِ فرصت برای زنان هنرمند را برجسته ساختهاند، ولی همچنین ابعاد تاکنون پنهان ماندۀ عاملیت خلاق برای زنان در تولید فرهنگی-فراسوی تصورات سنتی مرزهای هنر- را در معرض توجه قرار دادهاند.
نقد پسااستعماری
نقد پسااستعماری هنر با برنگریستن مسائل قومیت در کنار مسائل طبقه و جنسیت، بُعد فکریِ دیگری را به نقد لیبرال-اومانیستی میافزاید. نقد پسااستعماری از مقدمات مشابهی آغاز میکند و به پژوهشهای مردمشناختی هنر میرسد: این نقد هنر به رابطهی محدودی نظر میافکند که میان تصورات غربی زیبایی و زیباشناختی و جوامع بومی وجود دارد. لیکن خود را به بیطرفی ارزشی علمی محدود نمیسازد. این نقد، گفتمانهای غربی را از منظر جهانبینی و برداشت قوم مدارانهشان از دیگر فرهنگها و از منظر رابطۀ قدرت و نفوذ استعماریشان بر این فرهنگها، به سؤال میگیرد. نقد پسااستعماری، همچون نقد فمینیستی، به نقد گرفتن ساختارهای خوارنگرایانۀ ارزیابی فرهنگی را هدف عمدۀ خود قرار میدهد.
بسیاری از منتقدان پسااستعماری، از دیدگاه فرهنگهای استعمار زده، بر منطقهای بصری ابهامآفرینی و بغرنج سازی فرهنگهای «دیگر» [اعم از فرهنگهای] «بومی»، «بدوی» و «شرقی» در هنر غرب و هم از دیدگاه فرهنگهای استعمار زده بهعنوان عاملیتهای هنری مبتنی بر ملاکهای خود، اظهارنظر کردهاند.
منتقدان پسااستعماری تأکید میورزند که فرهنگهای استعمار زده باید از دیدگاه عاملیت [یا آفرینش] هنری خودشان فهمیده شوند. آنها بررسی میکنند که چگونه هنر بومی که پیش از ورود استعمار پدید آمده است، به تصاحب استعمارگران درمیآیند و چگونه مردم کشورهای مستعمره به این استعمار زدگی واکنش نشان دادهاند.
جامعهشناسی، سیاست و زیباشناسی
منتقدان سوسیالیست، ارزش زیباشناختی را از منظر پیکار طبقاتی در تاریخ هنر به سؤال میگیرند. منتقدان فمینیست، بر محرومیت زنان از حضور در نهادهای مردسالارانهی تاریخ هنر، پرتو میافکنند. منتقدان پسااستعماری، ابعاد خشونت علیه مردمان فرودست در تاریخ غربی هنر را عیان میسازند. این انواع سهگانه مداخله، بروز مسائل مهمی را دربارهی دامنه و محدودههای اجماع در ارزیابی زیباشناختی موجب میشوند. آنها این مسئله را پیش میآورند که دربارهی ارزش در تاریخ هنر به چه میزان توافق میتوان دستیافت، چنانچه یک چنین ارزشی یکسر از منظر تعارضات سیاسی برنگریسته میشود.
مسائل قدرت اجتماعی به مسائل ارزش زیباشناختی مربوط میشوند؛ ولی مسائل ارزش زیباشناختی به مسائل قدرت اجتماعی قابلتقلیل نیستند. انکار این موضوع به معنای پذیرش یک موضوع نسبیتگرایی در ارزیابی زیباشناختی خواهد بود که به نتایجی متناقض با خود خواهد رسید.
تأکید دانشوران اومانیست بر خاصبودگی آن است که زیباشناختی را کلاً و صرفاً به دلیل کاستی تأمل اجتماعی-سیاسی آنها به باد انتقاد نگیریم و محققا نباید چنین پنداریم که انسجام فکری دانشوری اومانیستی، تنها براثر فقدان حساسیتهای سیاسیِ ساختهای زبانی آنها نااستوار میشود. کاربرد واژههایی همچون «نبوغ»، «شاهکار» و «استادی» که خاص زبان مألوف دانشوری اومانیستی است، نباید فینفسه درخور ایراد پنداشته شود.
تأمل جامعهشناختی بهطورقطع نشان میدهد که ساختارهای نابرابری و قدرت اجتماعی و اقتصادی بهگونهای بودهاند که در اغلب موارد، صرفاً مردان سفیدپوست اروپایی در چنان موقعیت تاریخی قرارگرفتهاند که بتوانند از چنین عنوانی برخوردار شوند. ولی «نبوغ» بهمثابه یک صفت هنجاری، به چنین واقعیات اجتماعی قابلتقلیل نیست. بهرهگیری از واژههای «بزرگی نبوغ» برای تائید و تحسین، از دیدگاه جامعهشناسی قابلدرک است و میتوانند در پرتو ادراک جامعهشناختی، به نقدی بازاندیشانه گرفته شود.
قسمتهای فبل از این خلاصه کتاب را اینجا بخوانید:
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت اول
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت دوم
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت سوم
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت چهارم