تولید هنر و ساختار اجتماعی اقتصادی
خلاصه کتاب نظریههای فلسفی و جامعهشناختی هنر | قسمت هشتم
نشر نی | مترجم و نگارش: علی رامین
مقالهایی از استین هرینگتون
مجله هنرهای تجسمی آوام: تلخیص مرضیه حیدرپور
هنر و ساختار اجتماعی اقتصادی
مطالعات تجربی جامعهشناسی دربارۀ هنرها عموماً از دو منظر مبنایی تحلیل، برنامه خود را آغاز میکنند: از منظر تولید هنرها در جامعه و از منظر دریافت یا مصرف هنرها در جامعه.
در این جستار به شماری از مسائل در این خصوص خواهیم پرداخت که چگونه ساختارهای اجتماعی-اقتصادی بر تصمیمات آفرینشگری هنرمندان تأثیر مینهند و بر محتواهای زیباشناختی و گونههای آثار آنها اثرگذار میشوند.
هنر و ساختار اجتماعی-طبقاتی: نظریههای مارکسیستی
پلخانف، منتقد مارکسیست روسی معتقد بود که نقد ادبی این وظیفه را به عهده گرفتهاست که رابطههای بهظاهر روانشناختی بین پرسوناژهای رمانها و نمایشنامهها را به رابطههای متناظر و زیرین اجتماعی-طبقاتی آنها برگرداند. نقد [ادبی] در نظر پلخانف چیزی جز برگرداندن اندیشههای روانشناختی در روایتهای ادبی، به آنچه او «معادل جامعهشناختی» آنها مینامید، نبود.
نخستین ایراد وارد بر تفکر مارکسیستی دربارۀ هنر، بیتوجهی آن به منطقهای کموبیش خودمختار تحول فرمی در رمزگان، هنجارها و سبکهای زیباشناختی هنر است. آثار هنری نظامهای دلالتی بالنسبه خودمختاری را به وجود میآورند که از زمینههای تعامل و تشکل اجتماعی نشئت میگیرند، ولی با هیچ رابطه شباهت یا تقلید مستقیم، این زمینهها را بازتولید نمیکنند.
ایراد دومی که بر تفکر مارکسیستی کلاسیک وارد است، گرایش به نادیده انگاشتن شیوههایی است که از طریق آنها، گونههای فرهنگی و هنری، خود در شکلدهی ساختارهای زندگی اجتماعی-اقتصادی ایفای نقش میکنند.
و ایراد سومی که بر تفکر مارکسیستی کلاسیک وارد است، گرایش به نگرشی مغرضانه به عاملیت خلاق در آحاد هنرمندان است.
بههرتقدیر، تفکر مارکسیستی کلاسیک بهطورکلی زمینههای ساختاری را عمدتاً به لحاظ عوامل محدودکننده عاملیت هنرمند، مدنظر قرار میدهد. ساختارهای مادی و اقتصادی را از این منظر نمینگرد که میتوانند موجب تقویت عاملیت هنری و خلاقیت یا به هر معنایی، سازنده این عاملیت و خلاقیت شوند.
هنر و تحول اجتماعی: پیتریم ساروکین و آرنولد هاوزر
ساروکین در کتابِ «پویاییهای اجتماعی و فرهنگی» تلاش کرد برای رابطههای منظم بین گونههای ساختار اجتماعی-اقتصادی از یکسو و گونههای هنر، علم، دین، حکومت و جنگ از سوی دیگر، شواهدی تجربی عرضه کند. او بر این باور است که «هنر حسی» که در آن، فرمهای ناتورالیستی، بیواسطه به انطباعات حسی پاسخ میگویند، در حوالی دوره رنسانس، در پاسخ به تغییرات تکاملی در ساختارهای اجتماعی، جانشین «هنر انگاره سازی» میشود. لیکن وی دربارۀ «سبکهای مختلط» هنر نیز سخن میگوید که عناصر هر دو هنر انگاره سازی و حسی را در خود جمع دارند و در دورههای مختلفی، قبل و بعد از رنسانس، وجود داشتهاند. تصور ساروکین از خط واحد تحول تکاملی در هنر و ساختار اجتماعی فاقد توجیه است. آن یک تز مابعدالطبیعی نظری است که با هیئت مبدل یک علم تثبیتشده تجربی ظاهر میشود.
محور نظری کار آرنولد هاوزر، همبستگی روشمندی است که او بین دوگونه اساسی ساختار اجتماعی و دوگونه اساسی سبک هنری برقرارمیکند:
- بین جوامع سلسله مراتبی، اشرافی و اقتدارگرا و گونهای از هنر که نوعاً دوبُعدی، نمادین، فرمگرا، انتزاعی و معطوف به هستیهای معنوی است.
- بین جوامع فردگرا، تاجرپیشه و بورژوا و گونهای از هنر که نوعاً طبیعتگرا، واقعگرا، بهرهمند از ژرفانمایی و دلمشغولی زندگی مادی هر روزه است.
درواقع میتوانیم بگوییم که مسئلهی نظر هاوزر این است که میکوشد سبکهای هنری را به کمک یک مدل قانون شامل تبیین تاریخی، توضیح دهد. مدلهای قانون در پی آناند که موردهای فردی را در شمول یک قانون کلی رابطههای علت و معلولی قرار دهند؛ بنابراین نظریۀ هاوزر مسئلهدار است، زیرا میخواهد رخدادهای تاریخ هنر را در شمول یک قانون کلی علیت قرار دهد.
حمایت: کلیسا، پادشاه و اشراف
تا حوالی پایان قرن هیجدهم، اکثر نقاشان، مجسمهسازان، معماران و آهنگسازان در اروپا، آثارشان را بر طبق سفارش حامیان خصوصی پدید میآوردند. حامیان عبارت بودند از نمایندگان کلیسا و پاپ در شهرها و مناطق مختلف، مانند استقفان و کاردینالها، یا نمایندگان پادشاه، امپراتور یا سران امیرنشینها، یا اعضای جامعه اشراف که در خدمت پادشاه، فرمانروایان سرزمینها یا شهرداران شهرها بودند.
هنرمندان در رنسانس دیگر نه مشتغل به «هنرهای استادکاری»، بلکه متعلق به «هنرهای آزادمردان»، در سطحی برابر با فلسفه و الهیات، نگریسته میشدند، ولی همچنان اساساً استادکار باقی مانده بودند. آنها با تولید کار براساس سفارش امرارمعاش میکردند. فکر کار هنرمندانه بهعنوان تلاشی شخصی برای رسیدن به کمال در آفرینش فراوردههایی خاص تا قرن نوزدهم تحقق نیافت.
میتوانیم بگوییم که آن ساختارهای قدرت که هنرمندان در سایه نظام حمایتی، در برابرشان پاسخگو بودند از زمره ساختارهاییاند که وبر آنها را با اصطلاح «سلطۀ سنتی» وصف میکند. میتوان برخی تأثیرات این رابطه را در سامان ماهیتاً مراتبی محتوا در هنر قرونوسطی، هنر رنسانس و هنر باروک بازشناخت. هنر این دورهها شمایی سلسله مراتبی از نظامهای اخلاقی را بازمیتابد که در نهادها و افراد مقدس تجسمیافته است. باکساندال میگوید که نقاشهای قرن پانزدهم، «ذخیرۀ یک رابطۀ اجتماعی» بودند. امروزه میتوان آنها را همچون «سنگوارههای زندگی اقتصادی» نگریست.
لیکن در نیمه دوم قرن هیجدهم، مقامات درباری، شهری و کلیسایی در بخشهای بسیاری از اروپا، دیگر نفوذ مشابهی را بر نهادهای فرهنگی اعمال نمیکردند.
قسمتهای فبل از این خلاصه کتاب را اینجا بخوانید:
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت اول
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت دوم
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت سوم
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت چهارم
نظریههای فلسفی و جامعهشناختی در هنر | قسمت پنجم
با اینکه در رنسانس آثار سفارشی بودن ولی واقعا قابل تحسین و ماندگار هستن و شاید تکرار ناپذیر