پرونده معرفی هنرمندان پست مدرن | بخش اول
جولیان اشتابل Julian Schnabel(نقاش – کارگردان سینما)
سایت تندیس به قلم علی نورپور
در سال ۱۹۵۱ در بروکلین (Brocllin) به دنیا آمد. در کودکی روحیه بسیار گوشهگیری داشت، پانزده ساله بود که خانوادهاش به شهر برانزویل (Brozvil) در ایالت تگزاس برای ادامه زندگی سفر کردند. او در سال ۱۹۷۳ در بیست و سه سالگی قصد شرکت در یکی از کلاسهای آموزشی موزه ویتنام راهی نیویورک (New York) شد. برای گذراندن معاش مدتی به شغل تاکسیرانی و بعد به فروشندگی عینک آفتابی پرداخت و سرانجام در رستورانی که پاتوق هنرمندان بود به پیشخدمتی و ظرفشویی پرداخت.
. در همین جا بود که با زیگمون پولکه و دیگر هنرمندانی که آلمانیتبار بودند و از اطرافیان و دوستان یورف بویز به شمار میآمدند، آشنا شد. برای برپایی اولین نمایشگاه خود در نیویورک تلاش بسیاری کرد و چندین بار با شکست مواجه شد. به تگزاس بازگشت و به تمرین و مطالعه نقاشی پرداخت. در سال ۱۹۷۷ در بیستوهفت سالگی بار دیگر به نیویورک بازگشت و تصمیم گرفت که در این شهر اقامت کند و جوانی پر انرژی و جاهطلب بار دیگر به همان رستوران برای کار برگشت. که طراحی و نقاشیهای خود را همیشه در کوله پشتی خود حمل میکرد.
برای نخستین بار در ۱۹۷۹ در بیست و نه سالگی در گالری ماری آثار خود را به نمایش گذاشت. دردسامبر همان سال در دومین نمایشگاه انفرادی تابلوهایی که با ظروف شکسته مانند: بشقاب و سرامیک، زیردستی و … که بر روی آنها رنگ خورده بود را به نمایش گذاشت، پس از این موفقیت برخی دیگر از اشیاء عناصر نامتعارف دیگر مانند: چرم، تکههای چوب، مخمل لینونئوم، پارچه و برزنت را هم به نقاشیهای خود افزود. اشنابل با اشاره به تابلوهای بزرگ خود میگوید: «من خودم هیکلی درشت دارم و تابلوهایم هم باید به همان نسبت بزرگ باشد. اما از این که بگذریم اصلاً با اندازههای بزرگ تهیه کنار میآیم و بهتر کار میکنم. اشنابل مدتی هم روی برزنتهایی که با آن بار کامیون میپوشاندن کار میکرد. این آثار به تاریخ کار و بار و تجارت و دادوستد و تأثیرات باد و باران و آفتاب مانند لایهها و رسوبات تاریخ بر آن نقش بسته بود و یادگاری دست به دست گشتن از نسلی به نسل دیگر را در خود داشتند. در سالهای ۱۹۸۷ عناصر نقاشیهای خود را کاهش داد و از نقش و نوشتههای برجامانده بر روی برزنتهای ارتش آمریکا سود جست با رنگهای بسیار رقیق روی این برزنتها به گونهای نقاشی میکرد که عناصر و نقش و نگارها از زیر رنگها پیدا بودند. در این سالها بیشتر تلاش میکرد که از چهارچوبهای زیباییشناسی مدرنیستی رهایی یابد. در مجموعههایی که نام آنها- بازشناسی است که مضمون اصلی آنها صلیب است بیشتر به این بود که به رقابت با هنرمندان سنتی و نقاشیهایی که هسته اصلی آنها مسیحیت بود برخیزد. نقاشیهای عریض و طویل با برزنتهای پوست پوست شده که مانند پوستی بودند که از بدن مارسیاس کنده شده باشد، آثارش بوی کهنگی و مرگ میداد اما نمیتوانست روحی را که در پی آن بود در کارهای خود بدمد.
چشم امید به آن دوخته بود که خواندن یک نام روح آن را نیز به ذهن متبادر کند. امید آن داشت که تماشاگر سرانجام بپذیرد که وقار و اعتبار در نام است نه در فیگور و به همین خیال انثری بنام پرتره پروردگار را هم نقاشی کرد اما نام نه تنها نمیتوانست جایگزین فیگور شود بلکه به غیبت صاحب نام تا آید هم میورزید و بیشتر به ذوق میزد. لابد چشم امیدش به نوشتههای آدورنو بود که میگفت «هنر قادر به انبار کردن خاطرات انبوه درد و رنج انسانها نیست» میگوید: «میخواهم دیدن و شنیدن و استشمام کردن و حس کردن در یک نقاشی واحد یک جا بیاورم. این حس هادر زندگی امروز از هم جدا شده است و جدایی آنها ما را نامتعادل کرده است. میخواهم از همین عدم تعادل شروع کنم و به شعری تازه و متعادل برسم. تعجب میکنم هر کس که در زمینهای نبوغ دارد نامتعادل است اما همیشه میخواهم به تعادل برسم».
نقاشیهای او دلالت گری است کهاز طریق آن ایماژ دیده و دریافت میشود. نخستین اهمیت زمینه در تکه تکه بودن و شکسته بودن و نمایش شکستگیهاست و همین شکستگیها است که پارهپارهگی ایماژ را سبب میشود و خود را به عنوان شکلی از بازنمایی پاره پاره شدن هنجارهای فرهنگی در پایان سده ۲۰ مینمایاند. زمینه نقاشی اشنابل نماد شرایطی و شکستگیهایی است که ایماژهای امروز بر آن تابانده شده است و نماد مستحمیل شدن چیزی در چیز دیگر است. استفاده یک حالت هستیشناسانه و عدم انسجامی است که در آن هویت پدیدهها دائم در تغییر و تحول است. هویت فردی یک شیئ در فرایندی کلی مستحیل میشود و شکل تجسمی پذیرش هویت کلی وتازه را به خود میگیرد، آثاری که از لابهلای تکههای سرامیک شکسته نمایان است شکل خاک رس تاریخ را دارد که خود در پیوند با تاریخی کهنتر و دیرینهتر است همین ویژگی به نوعی بیان عرفانی از خاک برآمدن و بر خاک شدن در عرفان شرقی را نشان میدهد. او میگوید: «می خواهم نقاشیهایم نقش یک بازیگر تأتر را داشته باشد نه یک گلدان تزئینی را، نقاشانی که سر خود را با رنگ و فرم گرم میکنند. از مرحله پرتاند، بازیگر با احساس مردم سروکار دارد و نقاشی من احساس را بازی میکند.
او در پاسخ این که چرا از چینی شکسته استفاده میکند میگوید: «بعضیها گفتهاند این بهرهجویی بر این سبب است که من روزها در یک رستوران ظرفشویی میکردم و ظروف شکسته زیاد میدیدم اما این درست نیست. از ظروف چینی استفاده میکنم چون مصرف روزانه دارد و بیش از اشیاء دیگر با انسان پیوند دارد. او در خاطاراتش میگوید: «یکی از آرزوهایم آن است که خودم نامرئی باشم و تمام توانم را در اختیار نقاش بگذارم تا به یاری آن به دیگران تأثیر بگذارم و طولانیترین زمان را به خود اختصاص دهم. نگاه کردن به یک نقاش برای من مانند نگاه کردن به یک انسان است». در نمونه آثاری که بر روی بشقابهای شکسته نقاشی شد، بشقابهایی که از جنس سرامیک هستند و حتی برخی از آنها نو و تازه که علامت کارخانههای تولید آنها و قیمت فروش هم روی آنها دیده میشود. در این آثار با شگرد خود دامنه ویرانی و شکنندگی را از دوران گذشته به زمان ما میکشاند و پرترهها و شمایلی که بر روی آنها نقاشی شده که نتوانستهاند از طوفان زمان جان به در ببرند و یکپارچگی خود را حفظ کنند. شاید بتوان گفت آثار اشنابل از نظر رنگ گسیختگی و درهم تنیدگی شباهتی به آثار جکسون پولاک را دارد یا در زمینههایی ما را به یاد کلاژهای راشنبرگ میاندازد.
زمینه آثار اشنابل مانند دریای پرتلاطمی است که فیگورها از آن سربرآوردند و در آن غرقه شدهاند. میگوید: «از دیدگاه من تمامی نقاشی مثل یک فیگور است. میخواهم فیگوری که نقش میزنم با فیگور ذهنی تماشاگر سازگار باشد. میخواهم تماشاگر وزن آن را احساس کند من نمیخواهم اثری خلق کنم که نو و تازه باشد میخواهم چیزی به وجود آورم که سطح متعارف را انکار کند. چیزی که منکر نگارش تصویری باشد اما تمام فرایند تصویری را هم دربر بگیرد میخواهم اثری بیافرینم که خودش باشد نه توهم آن».
خلق آثار کهنه و شکسته و فروپاشیده پیشینه چندصدساله دارد، آنتوان را فایل منکژ (۱۷۷۹-۱۷۲۸) از انگیزههای کلاسیک بهره میگرفت، باتیستا پیرانزی (۱۷۷۸-۱۷۲۰)، ویرانههای کهن را نقاشی میکرد. در سده هجدهم باستانشناسی مورد توجه قرار گرفت و بر هنر دوره خود تأثیر گذاشت اما در سده بیست انگیزه هنرمندان در پیوند با باستانشناسی نیست، و به معنایافتن و بهم چسباندن تکههای شکسته نیست بلکه در پیوند با شکستن و دیکانستراکشن پدیدههای به ظاهر منسجم و یکپارچه است. به طوری که انگار احساس هولناک است که بنای باشکوه دوران ما به زودی ویران خواهد شد.
جولیان اشنابل
در این پاسخ که آیا امکان دارد که آثارش به مرور زمان تأثیر و جاذبه خود را از دست بدهند میگوید: «برای من هیچ اهمیتی ندارد من انتظار دارم که شرایط تغییر کند همانطور که همیشه تغییر کرده است. کارهای من هم بیتردید روزی خستهکننده خواهد شد من هرگز در فکر این که در مسابقه شهرت برنده باشم نبودهام.»
با بررسی و مطالعه آثار جولیان اشنایل به نتیجه میرسیم که آثار او بیانکننده لحظات و فاصله میان مدرنیسم و پستمدرنیسم است. همان لحاظت دیرگذر و پیچیدهای که تمام فرهنگهای امروزی با آن درگیرند و بهرهگیری از منابع هنر متعالی و فرهنگهای عوام را به نوعی عادت پست مدرنیستی خود کرده که ردپایی از هنرهای کهن، دوران رنسانس، باروک و هنر مدرن را میتوان یافت.
[/one_half_last]
سلام… روز خوش … مطالب بسیار مفید و جذاب است اما وبسایت بسیار سخت بار میشود و خیلی کند مطالب قابل رویت میشود . بهتر است رسیدگی شود تا راحت تر از نکات مفیدتان بهره مند شویم…. با تشکر.
ممنون از نظر و توجه شما . درست میفرمایید به واسطه مشکلات ارتباطی شبکه های اجتماعی مسدود شده صفحات تندیس به کندی باز میشد که رفع مشکل شد .
سلام و خسته نباشید….من هیچی از این مطلب نفهمیدم….خیلی حسه بدی دارم….حسه نفهمی دارم
دوست عزیز متن کاملا شفاف و مشخص هست و از ابتدا به معرفی جولیان اشتابل هنرمند پست مدرن میپردازد و در ادامه به روند کاری و آثار او .چنانچه قسمتی از آن را متوجه نمیشوید اشاره بفرمایید و همچنین شماره های بعد آن را میتوانید دنبال کنید.