یک اثر سیاسی از ژان میشل باسکیا به گوگنهایم آمد

پرونده‌ی منتقدان برتر جهان
یک اثر سیاسی از ژان میشل باسکیا به گوگنهایم آمد
معرفی منتقد پنجم: پیتر شِلدال Peter Schjeldahl | قسمت اول
دبیر پرونده: مریم روشن‌فکر
مجله هنرهای تجسمی آوام: ترجمه‌ی محمد علی‌عسگری


پیش‌گفتار دبیر پرونده:

«پیتر شلدال»، منتقدی سرسخت و اجتماعی است؛ او شاعری پست‌مدرن است و در کنار هنرهای تجسمی در شعر نیز حضوری جدی دارد. شلدال جزو منتقدینی است که هنر را در بستر اجتماعی آن مورد بررسی قرار می دهد.

معرفی منتقدان برتر دنیا پیتر شلدال

پیتر شِلدال

«پیتر شِلدال» (Peter Schjeldahl)، از سال ۱۹۹۸ به‌عنوان منتقد هنریِ مجله‌ی نیویورکر (The New Yorker) عضو هیأت تحریریه‌ی این مجله بوده است. او از ویلِج وُیس (Village Voice)، که در آن‌جا نیز از سال ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۸ منتقد هنری بود، به نیویورکر آمده است و در گذشته به‌طور مداوم برای صفحات هنر و فراغت نیویورک تایمز (New York Times) مطلب می‌نوشت. آثار او هم‌چنین در آرتفُرِم(Artforum) ، آرت این اَمِریکا(Art in America) ، مجلهی نیویورک تایمز (New York Times Magazine)، وُگ (Vogue) و وَنِتی فِر (Vanty Fair) انتشار یافته‌اند.

او تاکنون «جایزه‌ی کلارک» (Clark Prize) را به‌خاطر سرآمدبودن، در تألیفات هنری از مؤسسه‌ی هنری «استرلینگ» (Sterling an Art Institute) و «فرَنسین کلارک» (d Fracine Clark) ، جایزه‌ی «فرانک جوئِت مِیدِر»  (Frank Jewett Mather)را از انجمن «کالج آرت» (College Art Association) به‌خاطر سرآمدبودن در نقد هنری، جایزه‌ی یادبود «هاوارد وِرسِل» (Howard Vursell Memorial Award) را از آکادمی آمریکایی هنر و ادب (American Academy of Arts and Letters) به‌خاطر «نثر اخیر که به دلیلِ کیفیت بالای شیوه‌‌ی نگارش آن شایسته‌ی قدردانی ا‌ست»؛ و یک بورس تحقیقاتی را از موزه‌ی گوگنهایم(Guggenheim Fellowship) ، دریافت کرده است.

او چهار کتاب از جمله: جوک باکسِ هیدروژنی: مقالات منتخب (The Hydrogen Jukebox: Selected Writings) و صبر کن ببینم؛ مقالاتی در باب هنر از مجلهی نیویورکر(Let’s See: Writings on Art from The New Yorker) را در ارتباط با نقد هنری تألیف کرده است.

آخرین اثر او با نام: داغ، سرد، سنگین، سبُک: ۱۰۰ مقالهی هنری، از ۱۹۸۸ تا ۲۰۱۸(Hot, Cold, Heavy, Light: 100 Art Writings, ۱۹۸۸-۲۰۱۸)، به‌تازگی انتشار یافته است.

یادبود باسکیا (باسکیت) برای هنرمند جوانی که به دست پلیس کشته شد.

نوشته‌ی: پیتر شِلدال

۱ ژوئیه‌ی ۲۰۱۹

در حالی‌که از مرگ هنرمند دیوارنگار، «مایکل استوارت»(Micheal Stewart)، متحیر بود، مدام تکرار می‌کرد: «شاید این اتفاق برای من می‌افتاد».

معرفی منتقدان برتر دنیا پیتر شلدال
لا هارا(La Hara) از باسکیا، سال ۱۹۸۱، که اِرعاب و شکوهی غریب را به مخاطب منتقل می‌کند.

«از شکل‌وریخت‌اندازیِ باسکیا: داستانِ ناگفته»[۱] در موزه‌ی گوگنهایم، منبعی کوچک، اما مغتنم و در بیشترِ موارد شگفت‌آور برای به‌نمایش‌گذاشتن تاریخ معاصر است که به بهانه‌ی یک نقاشی نه‌چندان خوب از هنرمندی پرآوازه برگزار شده ‌است.

این نمایشگاه شامل عکس‌ها، اسناد و آثار هنریِ مرتبط با مرگ مایکل استوارت است. او دانشجوی هنر بیست‌وپنج‌ساله‌ای‌ در مؤسسه‌ی «پرَت»(Pratt) بود و در «ایست ویلِج»(East Village) و «لوئر ایست ساید بوهیمیا»(Lower East Side bohemia) که در آن‌زمان‌ محله‌ای فقیر، اما شلوغ و در حال توسعه بود، سکونت داشت؛ و در ۲۸ سپتامبر ۱۹۸۳، در اثر جراحاتی که در هنگام بازداشت پلیس متحمل شده بود درگذشت. مدتی بعد در همان سال «ژان میشل باسکیا (باسکیت)» (Jean-Michel Basquiat) با استفاده از ماژیک و آکریلیک، طرحی سریع را از دو مأمور شیطان‌صفت در حال کتک‌زدنِ فیگوری بدون دست و پا، که به‌صورت سایه‌ای سیاه ترسیم شده، کشید.

در بالای این تصویر، عبارت“¿DEFACEMENT©?”  درج شده است، که دومین “E” در آن دارای خط‌خوردگی‌ است. (آن علامتِ سؤال وارونه‌ که در زبان اسپانیایی رایج است، از زبان مادر پورتوریکویی‌اش حکایت می‌کند؛ پدرش متولد هائیتی بود).

این اثر در استودیوی «نوهو» (NoHo) که به هنرمند آمریکایی، «کِیت هِرینگ»(Keith Haring)، تعلق دارد، بر روی دیواری ‌مملو از دیوارنگاری (graffiti) که از جنس تخته‌ی گچی بود، ترسیم شد؛ عباراتی بی‌ربط از دیوارنگاران (Daze  و Zephyr قابل خواندن‌اند) و مهملاتی بی‌هدف از رنگ اسپری بر سطح این اثر دیده می‌شوند.

ظاهراً ژِست پلیس‌ها تقلیدی آزادانه از پوستری ا‌ست که هنرمندِ همه‌فن‌حریف، «داوید وویناروویچ» David Wojnarowicz))، طراحی کرده بود (وویناروویچ بعدها به پدیده‌ای نوظهور و روزبه‌روز مؤثر‌تر در صحنه‌ی هنریِ «داون تاونِ» نیویورک تبدیل شد). پوستری برای آگهی تظاهراتی اعتراضی در میدان یونیِن (Union Square) در منهتنِ نیویورک، که دو روز پیش از پایان دست‌و‌پنجه‌‌نرم‌کردن طولانی استوارت با مرگ برگزار شد. مرگِ مغزی او پیش‌تر در بیمارستان «بلِویو» (Bellevue) تشخیص داده شده بود.

هِرینگ، پیش از نقلِ مکان از استودیوی خود، در سال ۱۹۸۵، این دیوارنگاره‌ی مستطیل‌شکل را با تقریباً ۶۰ سانتی‌متر ارتفاع و ۷۵ سانتی‌متر عرض از دیوار جدا کرد. او در سال ۱۹۸۹، یک سال پس از مرگ باسکیا، در بیست‌و‌هفت‌سالگی بر اثرِ مصرف بیش از حد هروئین، از یک طراح داخلی خواست تا این اثر را در یک قاب زینتیِ طلاکاری‌شده قرار دهد و به دیوار بالای تخت او نصب کند. (هِرینگ سال بعد بر اثر بیماری ایدز جان سپرد).

از نظر من این اثر، در بهترین حالت، یادگاری از باسکیا بود که هِرینگ، آن را به اثری هنری تبدیل کرد. بی‌تردید، این اثر تقریباً از هر لحاظ نسبت به دیگر آثار باسکیا چیزی نامعمول است؛ فیگوری که به شکل سایه ترسیم شده است، طراحی شُل ‌و ‌وِل مأمورها و به‌تصویرکشیدن یک کُنش یا حادثه، همگی خلافِ قاعده‌ی آثار باسکیا هستند.

این نقاش بزرگ در فضای تصویریِ مختص خود تقریباً هرگز چیزی را در حالِ رخ‌دادن نشان نمی‌دهد؛ بلکه فضا، زیرکانه سازماندهی شده و به‌طور جسورانه‌ای مستقیم است و بینندگان را با جلوه‌هایی که از ظرافت اغواگرانه تا صراحت درهم‌کوبنده متغیر است، مخاطب قرار می‌دهد. آیا آسیب روحی ناشی از آن لحظه سبکِ او را در این اثر تحت تأثیر قرار داد؟ مسلماً همین‌طور بوده است. دوستانش به‌خاطر می‌آورند که او متحیر بود و دائماً می‌گفت: «شاید این اتفاق برای من می‌افتاد». مایکل استوارت نیز مانند باسکیا، جوان، از طبقه‌ی متوسط، خوش‌قیافه، با موهایی بافته‌شده و سیاه‌پوست بود.

معرفی منتقدان برتر دنیا پیتر شلدال

مرگ مایکل استوارت(The Death of Michael Stewart)، از باسکیا، ۱۹۸۳

در ۱۶ سپتامبر ۱۹۸۳ در ساعت۲:۵۰ دقیقه‌ی نیمه‌شب،  پلیس حمل ونقل استوارت را، آن‌طور که ادعا شده، به‌خاطر کشیدن دیوارنگاری، در ایستگاه قطار شهری نیویورک(L-train)، واقع در خیابانِ یکم دستگیر کرد؛ سی‌ودو دقیقه بعد او را در حالت اِغما، به بیمارستان بِلْویو رساندند. او بی‌آن‌که بتواند دوباره هوشیاری‌اش را بازیابد جان سپرد. (استوارت به طور دائم دیوارنگاری نمی‌کرد؛ نقاشی‌های انتزاعی کوچک، با رنگ‌های پرطنین او که در این نمایشگاه به نمایش درآمده‌اند، از اشتیاق جدی او حکایت می‌کنند). روایت‌ها از آن‌چه رخ‌ داد، از شهادت پلیس، که ادعا می‌کرد استوارت، در حالی‌که دست‌بند به دست داشت، در هنگام تلاشش برای گریختن و درگیری متعاقب آن با پلیس زمین خورده و باعث مجروح‌شدن خود شده است، تا گزارش یک شاهد واقعه که او را درحال کتک‌خوردن به‌صورتی سیستماتیک دیده است، متغیر است.

کالبد‌شکافی اولیه‌ی پزشکیِ قانونیِ شهر، علت مرگ را حمله‌ی قلبی اعلام کرد. نتایج نهایی به یک آسیب نخاعی و شواهدی از  خونریزی در چشم‌ها اشاره کردند. پزشک خانوادگی، که کالبدشکافی را مشاهده کرده بود، دلایلی برای خفگی ارائه کرد؛ احتمالاً در اثر «فشردگی گردن از نوع اریک گارنر» (Eric Garner type chokehold).

در ۱۷ ژوئیه‌ی ۲۰۱۴، اریک گارنر در تامپکینسویل کنتاکی، محله‌ای از استیتن آیلند در نیویورک، به علت فشردگی‌گردن  (chokehold) و قفسه‌ی سینه توسط یک افسر پلیس به قتل رسید.(یادداشت مترجم)

(نویسندگانِ کاتالوگِ این نمایشگاه به این واقعه و دیگر وقایع مرتبط با خشونت پلیس در قبال مردان سیاه‌پوست که از سال ۱۹۹۱ با پخش یک ویدئوی آماتور‌ از کتک‌زدن «رادنی کینگ»(Rodney King)، آغاز شد، اشاره کرده‌اند.) دومین هیأت عالیِ منصفه ‌(هیأت منصفه‌ی اول، پس از آن‌که مشخص شد که یکی از اعضای آن درحال انجام یک بازجوییِ شخصی است، کنار گذاشته شد)، علیهِ شش تن از مأموران پلیس به اتهام‌های مختلفی از جمله: قتلِ نفس و شهادت دروغ، کیفرخواست صادر کرد. در دادگاهی به سال ۱۹۸۵، تمام آن‌ها تبرئه شدند و هیچ اعتراضی صورت نگرفت؛ اما رنجش حاصل از این خبر که به‌طور گسترده‌ای در میان مردم پخش شده بود، مدت‌ها ادامه یافت.

اخبار مرتبط با مرگ استوارت، هنرمندان، گالری‌داران، نویسندگان، آهنگسازانِ سبک‌های پانک و هیپ‌هاپ، که در آن‌‌زمان نوظهور بود، و جوانان یاغیِ هم‌قطار و متحد را که در بخشی از شهر که عملاً بی‌قانون بود برای خود مصونیتی آنارشیستی قائل بودند، به‌شدت متأثر کرد؛ این هرج‌ومرج و بی‌قانونی را می‌توان این‌گونه توصیف کرد:

ساختمان‌های رها شده و اغلب درحال سوختن، زیرساخت‌های درحال فروپاشی، خرید و فروش گسترده‌ی مواد مخدر در فضای باز، سرقت روزمره، بازارهای اجناسِ دزدی و افزایش تعداد موش‌ها؛ و مراجع و صاحبان قدرت، همه‌ی این موارد را نادیده گرفته و به آن‌ها بی‌توجه بودند. لوک سانته (Luc Sante) در یکی از بیست‌وسه خاطره‌ی چاپ‌شده در کاتالوگِ نمایشگاهِ گوگنهایم می‌نویسد: «مأمورها تقریباً غیرقابل رؤیت شده ‌بودند».

معرفی منتقدان برتر دنیا پیتر شلدال
کارت اجرای خیریه به نفع مایکل استوارت، ۱۹۸۳

بخش عمده‌ی آثار هنری‌ خلق‌شده در آن‌زمان غیرسیاسی بود: به‌طرزی پرشور نئواکسپرسیونیستی(neo-expressionist) و به‌صورت مضحکی ساده وکودکانه(faux-naïve). جوانان حاضر در صحنه در حالی‌که بر اثرِ غرور جوانی سرکش و یاغی بودند به شورهای سیاسی افراد بزرگتر از خود که از نسلی بودند که در دهه‌ی شصت میلادی بالغ شده بود، بی‌اعتنا بودند.

‌مرگ استوارت برای بسیاری از این جوانان، هم‌چون برق یک صاعقه، بر زهرآگینی مزمن نژادپرستی در دامنه‌ی وسیع‌تر اجتماع پرتو افکند. هِرینگ، معمولاً با حیرتی تلخ، برای دوستانش تعریف می‌کرد که او نیز پیش از این چهاربار به‌خاطر علامت‌گذاری بر روی دیوار دستگیر شده است؛ با این حال همیشه به‌عنوان یک بچه‌خوشگلِ پررو، اما سفیدپوست، در بدترین حالت با توهین‌هایی بی‌ادبانه در ارتباط با همجنس‌گرایی فاش‌نشده‌اش، او را رها می‌کردند. اما هنرمندانِ کمی انتظار خشونتی به آن میزان یا هر میزان دیگری از خشونت را داشتند؛ و در مدتی کوتاه مشخص شد که باید نگرش خود را تغییر دهند. طولی نکشید که این هیاهو به سببِ شیوع فاجعه‌آمیز ایدز و پایان یک دوره‌ی رکود اقتصادی، که بازار هنری‌ای که ناگهان بسیار تشنه‌شده بود را به رقابت واداشت و هم‌چنین موجی از مرفه‌نشینی را روانه‌ی آن ناحیه کرد، به فراموشی سپرده شد.

این مطلب ادامه دارد…

معرفی منتقدان برتر دنیا پیتر شلدال

پی‌نوشت:

  1. Basquiat’s ‘Defacement’: The Untold Story

منبع: New yorker

قسمت‌های قبل از این پرونده را اینجا بخوانید: